داستانکده

 
   
و نو نظرات پيام رفيقي در مورد زمين و زمان
 
   

....................................

تابلوي اعلانات


  • رضا اخشام
    ..

    .

    Thursday, November 25, 2004

     

    *** ...خندقی در فراسو ***..

    به جواد قهرمان نفهسی و همسرش رقیه رزم آرا بخاطر شبهای غزل و دلتنگی
    همیشه میخندیدم به صحبت پوچی که درباره آینده ها میشد. چه وقتی پسرم را میدیدم غرق شعارهای آزادی خواهانه اش هست یا زنم که همیشه گلایه داشت چرا امروزی نیستم و به مهمانی های آنچنانی با او نمی روم یا وقتی دخترم برایم از پروانه هائی حرف میزد که بر بالهایشان برای دختر شاه پریان کادوی محبت و خوشبختی می آورند. از آشنایان هم هیچی نمی خواستم، نه دائی بهروزم که مدام کارخانه آلباله خشکه اش را که گمان میکرد به رخم کشیده است نه شهروز که سالها بود میدانستم که چشم کثیفش را به دخترم دوخته است و از زمان دوستی ساده دبیرستان،خود را به خانه ی من و زنم چسبانده بود و نه آقای آل صفار همسایه ما که نان به نرخ روز خوری میکرد و از مورچه مالیات میستاند و میخورد . همیشه دلم به خندقی پشت آن تپه های شمالی خانه مان رفته، همان تپه هائی که اتفاقأ عمه شهناز اینا هم پشت خانه شان داشتند و هربار راجع به آن از عمه می پرسیدم، میگفت :"آنجا را سر حدی ها از طراران گرفتند و رویش خندقی بنا کردند که عیاران را به دام اندازند..." و این لغت عیاران و طراران همواره در گوش من مینشست و میشکست و بر میخواست و از نو جان میگرفت. تا روزی که عمه شهناز زنده بود من این حس گم شدن خندق را نداشتم، اما حالا شبها را با ناله دوری که از خندق پشت خانه مان به گوش میرسد صبح میکنم. رفتم درباره خندق خیلی تحقیق کردم، گویا سنتی عمیقأ ایرانی بوده؛ حتی در تاریخ آمده سلمان پارسی به پیامبر یاد میدهد چگونه خندقی بنا کند و من هنوز مبهوتم که در خندق چه موجوداتی تن به زندگی داده اند و چه انسانهائی رحل اقامت افکنده و کدام پیر مغانی حل معما میکند. شاید هرکسی در طول زندگی اش همیشه در سر داشته وقتی به جائی که آرزویش را دارد رسید چه کند؛ آنکه سالوسانه مقامی میطلبد میخواهد ببیند کی به داروغگی میرسد و آنکه مجنون دلبری شده است میخواهد زمان حضور یار را در سر گذر بداند و آنکه برای کشتن کسی رهسپار است میخواهد زمان منفجر کردن انتحاری خود را بداند، اما من با خندقی روردرویم که هر لحظه مرا از واقعیت دروغین اطرافم منقطع تر میکند، تسکینم میدهد :انتحارم میکند! هر روز بیشتر از پیش متقاعد میشوم پشت آن کوه های برزخی، خندقستانی ست عظیم، با معنائی فراتر از زندگی شهری و روستائی؛ با چشم انداز غروبی که هنوز از آن میتوانی شیرینی گرمای خاطرات مادربزرگی اهل قزوین را که دیگر نیست، بشنوی؛ سنتور ورامینی مرد غریب افغان را پشت باغ های شهر بشنوی؛ پرنده مهاجر زهره ترک شده ای را به نشانه آمدن خوشبختی، بگیری...تا بالأخره روزی مردی با کوله باری خاکستری و زنی با توشه ای خاک خورده از راه رسیدند: همینکه بر درب خانه ام ظاهر شدند و خانواده ام وهمه اهل محل از آنها و ظاهر انسانی باقی مانده ی آنها تعجب کردند فهمیدم مهمان های من اند، چه خوشحال شدم که با من تماس گرفته اند، بی مقدمه به اتاق نیم تاریک خودم از نظر اهل خانواده ام ولی بواقع تمام ستاره نورانی ام دعوتشان کردم. چاشتی خوردند و بعد پرسیدم:"از خندق چه پیامی آوردید؟" زن و مرد لبخند شیرینی کردند که تا کنون در آدمیان ندیده بودم(آیا عیسا بود انچنین زیبا میخندید؟) مرد و زن در کنار هم و با تکمیل بند بند سخن همدیگر گفتند:"پیام آوردیم که تو را دیده ایم و تو بخشیده شده ای و از جمع آدمیان به خندقی عظیم هبوط خواهی کرد!" و من که گویا نعمتی از خدا دیده ام بالاتر از بهشت ولبریزانه شکرگزار شدم که وجود دارد آن مکانی که در خواب سودایش میدیدم. حالا هر از چندی مسافرانم از خندق به خانه ما میآیند، شربتی ترنجبین و زعفرانی نوش میکنند، از خاطرات جنگ طراران با سر حدیات برایم میگویند و از عیارانی می گویند که در خندق موضع دارند و پناه مظلومان شده اند. هرچه رابطه من با اهل خندق عمیقتر میشود، بیشتر مشخص میشود خندق عظیمی که میان من و زنم، پسرم، دخترم ، دائی بهروز کارخونه دار، آل صفار حزب باد ، شهروز هیز و...تمام دنیایم وجود داشته و به آن کور شده ام. و یا شاید همه ی ما به خندق ظلم و طراری کور شده ایم.پیام رفیقی ، ۵ آذر ۱۳۸۳
    ..

     

     

     

     

     

    Friday, November 19, 2004

     

    *** تهرانمرگ ***..

    !به هوشنگ احمدی که حقیقت داستان "سرهنگان طریقت" را زیست و احساس کرد
    مدتی بود که زیر باران منتظر ماشین ایستاده بودم، که یک اتوموبیل قدیمی خارجی جلوی پایم نیش ترمزی زد؛ پرسیدم :"تهرانسر؟" مردک با صدائی خفه جواب داد:"تهرانمرگ! بیا بالا!" نمیدانم واقعأ اینطور شنیدم یا ریزش مداوم باران، باعث شده بود اشتباه بشنوم. مردک قامت متوسطی داشت اما یک لحظه هم نمی توانستی روی چهره اش را ببینی و به توصیف نقش صورتش موفق شوی: چون لحظه ای به آینه اش نمی نگریست و گویا از عدول از آن نیز،در اکراه عجیبی باشد.برای اینکه سر حرف را یکجور باز کرده باشم سئوال کردم :"ماشین مال خودتان است؟ چون الآن با این وضع اقتصادی، اغلب روی ماشین دیگری کار میکنند و ..." با لحنی آرام میان حرفم آمد و گفت:"خیر من مال ماشین هستم!! مرا سالها پیش صاحبم برای این ماشین خرید و رانندگی آنرا به وظیفه ابدی من مبدل ساخت!" یکهو زدم زیر خنده و گفتم:" شوخی میفرمائید. نه؟!" مردک خیلی جدی جواب داد:"شوخی نمیفرمایم . این دردی ست که سالهاست در سینه من دلمه کرده و احدی را دسترسی کمک به من نیست: چرا که برای من تا قران آخر پرداخت شده و این، راه هرگونه گریزی را بر من میبندد. حتی هنگامی که میخواهم برای استراحت از ماشین پیاده شوم، محتاط هستم که مبادا ماده صادره را نقض کرده و بیرون از ماشین در خوابی غلط انداز، دستبند آهنی را بر دستهایم پذیرا گردم"جاده پیچ در پیچی بود، باران کم و زیاد و قطع و وصل میشد و میخورد همانطور که میگویند زمین در حال دگرگونی اساسی آب و هوائی باشد. با ناراحتی و تا حدی سرزنش کنان به مردک که تقریبأ به سمت جلویش ثابت مانده بود گفتم:"دوران برده داری لغو شده و صاحب شما نمی تواند دست به چنین عملی بزند..." مردک پوزخندی از روی اطمینان زد و گفت:"اما میبینید که صاحب من اینکار را کرده است! زیرا من برده قانونی-قراردادی هستم و چون لغو قانون نیز، عطف بما سبق نمیشود لغو قرارداد من، گویا به اراده ای جهانی محتاج است که آنرا نیمیبینم. حتی وقتی در هنگام انقلاب، ارباب پولدارم از سرزمین فرار کرد، دادگاه مرا احظار نموده و به جرم رساندن صاحب و سرورم به پروازکده، مرا به ادامه قرارداد تا مرحله جان محکوم نمود: چون این مسئله حقیقت دارد که بخشیدن من، در واقع حلال نمودن خون صاحب جباری ست که نیم قرن است مرا استثمار نموده!" بعد درحالیکه مکثی تلخ کرد، ادامه داد:"من اسیر راه دور بی سرانجامی شده ام که آغازش با اربابم بوده و پایانش با خدا؛ هر همدردی که میشنوم تسکینی زیر ۱۰ ثانیه است و بهترین آرزو برای من، همانا فراموش کردن آرزوست: چرا که آزادی من از این وضعیت، لحظه ای غروب زده است که بشکلی پیاپی در دالانهای شبانگاهی فرو میریزد" با تأسفی مشهود گفتم:"چرا اینقدر ناامید و بی مقدار سخن میگوئی؟" این حرفم مشخصأ بهش برخورد، صدایش میلرزید و با پژواکی نارسا جواب داد:"نااُمید؟ بی مقدار؟ هیچکس در خارج از چهار دیوار تصنعی شهر. این الفاظ پوچ را باور نمیکند. ما در جاده، تقسیم سخنان به امیدوارانه و ناامیدانه را به چشم دهان باز کردن طفلانی می بینیم که از الفاظ رکیک برای ادای اولین عبارات زندگی خود استفاده میکنند،هیچکس در جاده ها فریب تضاد فرعی بین این ۲ واژه را نمی خورد و اصولأ توهینهای اینچنینی در جاده ها، تاوانهای سریع ِ شوم و جبران ناپذیری در پی دارند!" بعد درحالیکه واضح بود نم اشکی از صورتش بر زمین میچکد، افزود:"من اغلب خود را هزار بار قسم داده ام که چیزی به مردم نگویم، چرا که گوش سنگین بهترین چیزی ست که اغلب، بهترین افراد دارند! با تمام این به تو میگویم، چون اگر نیک مینگریستی درب خانه فکرم را هنگام سوار شدنت شکستی و خلوت دودمانم را سرانجام با ۲ دلسوزی سئوالت برهم زدی :من خفاش شب نیستم! که برای زن کُشی مبتذلانه به این سوی و آن سوی شهر نعش کشی کنم. من مشکلی دارم که اگر بشنوی از من روی می گردانی؛مشکل من اینجاست که یکبار به جای دنبال کردن خط کشی سفید جاده ها، خط کشی زرد جاده ها را پی گرفتم و در عدم فهم واقعی معنی خط زرد، به تصادف آخر، به مرگ رسیدم" نفسم گرفته بود و به سختی درمیآمد، دیگر چیزی از حرفهای مردک را نمی شنیدم، بیرون را که نگریستم خیلی تعجب کردم: من با اینکه جاده تهرانسر را مثل کف دستم میشناختم، احساس میکردم در جاده ای غریبه و ناآشنا به پیش می رویم. احساس کردم که بواقع در راه تهرانمرگ هستم. پیام رفیقی ، بازنویسی نخست تهران ۱۳۷۹

    ..

     

     

     

     

     

    Sunday, November 14, 2004

     

    *** او سروان وارنوس است ***..

    تقدیم به عباس صحرائی بخاطر وسعت جهانش

    از خیابانهای وحشت زده ی انقلاب به سمت میدان آزادی در حرکت بودم . همیشه وحشت زده چون از آغاز" انقلاب" به این سو همیشه راه باریکه ای به نا معلوم سیاست بوده اند این دو میدان ، گویا داریم درمیانه این دو میدان زندگی می کنیم ، تجربه میشویم و تکرار می گردیم. در اعماق خاطرات اوایل انقلاب غرق بودم که موتور سواری به سمتم نزدیک شد و با گاز دادنی ملایم به موتور خود، گویا به تعقیب نسبتأ آشکاری از من در روز روشن می پرداخت! به تجربه دریافتم نزدیک شدنش غیر عادی ست. ریشهای بور صورتش را احاطه کرده بودند و خنده کثیفی بر لبانش نقش بسته بود که به خنده یک لمپن شبیه تر بود تا موتور سواری رهگذر و حتی لات و لوت ؛ شاید بهتر است برای نزدیک به اولین بار بگوییم خنده سفیه اندر عاقل! : " پسر جون بیا بالا برسونمت ، مگه حالا کجا میری؟ " نمی دانم چرا اما حس میکردم برخوردش از روی شهوت و میل به همجنس خواهی صرف نیست و مطامِع تشکیلاتی در چهره اش قابل خواندن بود ...البته برای این حرفم هیچ توضیح قانع کننده ای جز حوادثی که قبلا برای برخی نویسندگان دیگر اتفاق افتاده بود ندارم و احتمالأ هرگز هم نخواهم داشت.سعی کردم سریع موقعیت را برانداز کنم و دست به کوچکترین خطایی نزنم که ناشی از حرکتی بی محاسبه و عجولانه باشد . بی محلی محسوسی کردم اما زیر چشمی پائیدم و متوجه شدم دست بردار نیست : " حالا بیا سوار شو توی راه با هم حرف می زنیم!" شتاب موتور را کم و کمتر کرد، آمد دست مرا بگیرد، ناگهان فکری چون برق از خاطرم گذشت؛ آنسوی خیابان، مقر نیروی انتظامی بود ... دستم را به موتور سوار دادم و گفتم :"باشه ولی یک لحظه بیا از اینور خیابان بریم! " چنان با زور دستش را به سمت دیگر خیابان میکشاندم که هم خودش ، هم موتور سیکلتش مثل موم همراهم کشانده میشدند! خودش به شدت تعجب کرده بود و هر لحظه معترض تر و مشکوکتر میشد : " آهای، چه غلطی میکنی؟ کجا میکشی من رو؟ ازگل دارم حرف میزنم باهتا..." دست به نسبت قوی اش در چنگالم افتاده بود و تا جا داشت و توان در بدنم بود فشارش میدادم : " همینجا میریم این بغل نیروی انتظامی بالأخره بد نیست یک چائی بخوریم قبل رفتن! " تا این را گفتم ، خنده اش کثیفتر از پیش شد و نیش آلوده اش باز: " من همونجا کار میکنم ، و سروان ورنوسم! " بعدش با تخت گاز دادنی ماهرانه تر از فشار دستانم، گیر دستم را مهار کرد و از آنجابا خونسردی نسبی اما عجله وار دور شد... من که هنوز امید داشتم این فرد مشکوک را توسط قانون گیرش بیاندازم ، به سمت سربازی که آنجا جلوی در پاسگاه انتظامی ایستاده بود رفتم و با نفس نفس زدن ممتد و نا ایستائی گفتم:" دیدید اون موتور سوار را؟ " سرباز که آرامش زادگاه شهرستانیش را با خود و حتی در چهره جنوبی اش داشت با گوش دادن و تأملی که شاید رئیسش در داخل پاسگاه هم از آن بی بهره باشد، با گویشی محلی گفت : " همون که آلان رفت و دور شد؟ " با اظطراب فراوانی گفتم : " آره ، خود دروغ گویش که گفت سروان اینجا هم هست..." به یکباره سرباز یک پله ای از جایگاهش پایین پرید و با نگرانی خاصی در چشمانش -که برقی هم از سر تیز هوشی خاص زندگی ساده بیرون از مرکز میزدند-، گفت : " نه پسر جان ، راست گفته ، اون سروان وارنوس هست! و تا حالا خیلی سربازها را هم اینجا اذیت کرده ...، لطفا برو سوار ماشینی سواری بشو و تا میتوانی ماشین عوض کن و رد گم کن ، نمیخواهم تو را هم دچار مشکل کند ، باشه؟" نمی دونم چرا نتونستم ذره ای در حرفهایش شک کنم ، نه فقط بخاطر اینکه نام ورنوس را پیش از اینکه بگویم گفته بود ، بلکه شاید بخاطر معصومیت خاص شهرستانی اش برای من تهرانی، باور-پذیرترین حرف مینمود . سرباز گفت:" بدو برو آنور خیابان و تا موتورش را بارنگردونده از اینجا دور شو ، خواهش میکنم".... میخواستم ازش بپرسم سربازان دیگر خودشان چطور با این مشکلات میسازند و آیا مرجعی هست برای رسیدگی به این بی قانونی ها و ظلم های مسلم ، اما یک آن حس کردم و یک الهام درونی به من گفت که خود سرباز جزو کسانی هست که توسط سروان ورنوس احتمالأ آسیب و لطمه سختی دیده است و قدرت بلا منازع سروان را بهتر از من درک میکند که مظطربانه تنها تک-پیشنهاد فرار میدهد...تا غمت پیش نیاید ،غم مردم نخوری!" سعدی شیراز" سوار ماشینی شدم و در حالیکه چهره مهربان سرباز جلوی در پاسگاه مرا با تشویش میپایید، از آنجا دور شدم. پی نوشت : تمام وقایع این داستان واقعی و در تاریخ ۱۳۷۵ در برابر پاسگاه نیروی انتظامی ضلع جنوبی پل حافظ اتفاق افتاده است . اسم سروان وارنوس یا ورنوس برابر و مطابق عینی کلمات شنیده شده از سرباز و خود فرد موتور سوار ذکر شده است. پیام رفیقی ، ۱۶ آبان ۱۳۸۳ ، کانادا
    ..

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    ..  

    .....................................

    بايگاني

    October 2004 November 2004 December 2004 February 2005 April 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 November 2007  


     

    پست الکترونيک


    پيوندها


     


     

     


     

     

     

     

     

    لينکستان دات کام