داستانکده

 
   
و نو نظرات پيام رفيقي در مورد زمين و زمان
 
   

....................................

تابلوي اعلانات


  • رضا اخشام
    ..

    .

    Wednesday, July 20, 2005

     

    تقدیم به اسطوره ی مقاومت خاک عزیزم ایران، اکبر گنجی

    دستانت را در دستان سردم قرار مده


    و نگذار بگویم که دوستت دارم


    از زیر صفری که جریان نمیابد




    و قدمهائی که زیر یک آسمان



    به ما نمی ارزند

    و دروغی که کولی وار



    در رگهای نازنینت رواج میابند
    ................
    که میدانست از فردا

    آبستن میشویم به آسایش؟

    که میفهمید


    باغهای گیلاسمان را


    تدارک فراموشی کرده اند


    و جوانمرد تاریخ اشتباه ما را
    در
    پستوی گرسنگی دنجی ، نهان

    .....

    پس اینک گرگ تاریخ


    زوزه ای زیر صفر دارد
    ***************************************

    کمی
    شهباز باش

    آی! شهباز باش


    شهبازی که از نیلوفرین آسمان بترسد

    شهباز باش تا نبینی بر پنجره های کودکی مان


    کفتاری نشسته

    و با دو پنجه ی انسانی اش

    با قلبک مهربانش
    چنگ میزند
    میدرد
    و با نگاه محزونِ خون به چشم اُفتاده اش


    با دلپیچه های ما، بازی بیمارگونه ای میکند
    *** *** ***

    در این غربت داستانی

    اما تو شهباز نیستی


    و در آسمان این وطن نمای قطبی


    عددی نیستی که به حسابت آورند
    تو گور-خانه کشی بیش نیستی


    در جهانی کافکا گونه

    که صفات مان را به سحر شیطان خوب میفروشیم....

    شهباز شو ، شهباز باش ؛ با آن بالهای نا- ستمدیده ی ابدی

    با آن تیر نخورده بر قلبت

    و بگذار من از تو

    بیماری زندگی بگیرم

    ای نا- شهباز شبهای گُم سحرم



    ای طوفان خسته ی کم طاقتم
    ..

     

     

     

     

     

    Thursday, July 14, 2005

     

    شبهای زاینده رود و عکسهای راز آلود اصفهان



    وقتی عکسهای بچگی هام رو مادرم آورد جلوم ریخت نتونستم خودم رو پیدا کنم؛ خیلی عجیب بود که توی همه ی این سالها تحلیل رفته باشم یا نباشم یا از من موجودیت دیگری سر برآورده باشه یا ...عکسها کنار هم قرار نمیگیرن و گوئی از یک عدم ترتیب یافتگی ابدی رنج میبرن، از یک حس سرکوب شده توسط اهل کژی، توسط انگاره هائی بیمارگون. میدونین من همیشه میخواستم پاک باشم ، پاک اونجور که آدم بتونه با پاکی زندگی کنه اما عکسهای دیگران گاهی نمیذارن،یعنی میان شکلک درمیارن، گرگم به هوا میخوان بازی کنن و وسطش ، درست وسطش جر میزنن، عین استبدادی هزاران ساله و تنومند. من حالا با خودم میگم اگه بتونم عکسهام رو مرتب کنم، شاید، فقط شاید من هم به نظم دراومدم! هوای بیرون از خونه خیلی تاریکه، خیلی... یعنی حتی با کلی نور که از خورشید خانم بیرون پاشیده هنوز یک جورائی عمیق الذهن تاریکه.میدونی نمیخوام بنویسم ، نمیخوام وقتی هر روح مریضی هم براحتی میتونه دست به قلم ببره من هم بنویسم ، من رو باید جوجه اُردک زشتِ سرنوشت جائی تخم میکرد که صحاری ابدی و بیمارگونی توی خط قطبی یک سیاره آلوده باشه؛ کاش اینجا سیبری بود و من تبعید شده بودم از طرف دولت مارکسیستی روسیه و میتونستم با خیال راحت عکسهام رو بزارم برای آخرین بار ببینم میتونم مرتبشون کنم؟ میتونم تا چند ماه دیگه با این زخم سر کنم؟ ببینم میتونم بتونم و با تونستنم چند تا دیگه تونستن آرزو کنم، یعنی میتونم؟ ... دیدی رسیده بودی و من هنوز داشتم عکسها رو جابجا میکردم، دیدی خودت که من دیگه نگاهت نمیکردم، میدونم انسانها دیگه وجدانشون کم هست ، میدونم توی آشناها، دوستا و فامیلها دیگه کسی که ذره ای انسانیت دیدن سیگار کشیدن ما ها رو با هم داشته باشه، زیاد نیست؛ میدونی آخه من با همین عکسها اگه مرتب بودن کوچ میکردم. یعنی نمیذاشتم کسی تو رو شماتت کنه که چرا با من داری میگردی، میدونی آخه انسان دیگه کالا شده، میدونی الآن مردم ، همه رو با چشمانی عقیم و خریدارانه نگاه میکنن، وای که چقدر از مردم نفرت دارم ، و چقدر بیچارن و دوستشون دارم. اگه این عکسها مرتب میشدن من جای خالی حواسم رو پر میکردم، الآن میدونم حضور ذهن نداری، الآن میدونم تو دیگه اینجا نیستی و خلأ انهدامی این حرفهای نبودن و ندیدن داره زیاد میشه. باید نگران باشم، اما نگرانت نکنم، من میدونم اگه هفتصد سال دیگه خیلی ناز صبر کنیم این عکسها دور هم جمع میشن، کنار هم جا میگیرن؛ گور پدرمون که تا اونموقع زنده نیستیم! یاد میگیریم زنده بمونیم، یاد میگیریم قبول کنیم یکی دو تا چشمِ دزد همیشه تو حیاط خلوت زندگیمون طاقباز و چمباتمه کمین کردن، اما من که دیگه نمیخوام بنویسم. من میخوام گم بشم و دیده نشم، به قول میشل فوکو من هم یکی از هزاران نفری هستم که مینویسم تا چهره ی واقعی خودم رو پنهان کنم، اونم از بشریتی که آواره ی معنای خودش میگرده توی کوه و بیابونا. میدونی که من شریف بودم تا حالا ، یعنی حتی آدامسهام رو هم قورت دادم، کمتر زبون درازی کردم و شدیدترین شر من به یک غورباقه بیشتر نرسیده اونم وقتی که وزغ بیچاره، کرم آبی بیشتر نبود... حالا میگی بیام باهت برقصم اما عکسهام مرتب نیستن. سایه ای روی پنجره ی خونمون اُفتاده وعکسهام توی این آبی زاینده رود ، توی این رهائی از دست آدمکها، دیگه هیچوقت مرتب نیستن
    ..

     

     

     

     

     

    Sunday, July 03, 2005

     

    عکسی چونان عیسی،چون روح القدُس
    همیشه یک عکس هست که در جیب نگه داشتی و به من نشونش نمیدی. شاید یکسری عکس که فکر میکنی دیگه هیچی برای من نیستن اما گاهی همه چیز من هستن، گاهی من این میون توی عکسها، تکیده ترین گونه ی خودم رو پیدا میکنم. عکسهائی که گوئی از گذشته های دور باقی موندن، یادته بهت گفتم بوی شرافت میدن؟ نمیدونم گوئی دیگه عکسی نیست، که اینجا اینطور تک و تنها نشستم و دارم از درون واگویه میشم. چه شب مهتابی نازی هست امشب، میشه کُلت کمری عموی شکارچی رو برداشت و چهار تا گلوله ی ناز، خیلی ناز توی مغز خالی کنم؟ وای که چقدر دوست دارم دخل این مخم رو میاوردم، لابد تو دستهام را میگرفتی و نمیذاشتی، اما تو که توی هر پریشانی من حضور نداری، داری؟ تو که با دردهای من بزرگ نمیشی و اونجا راهی نداری، داری؟ تو که همدرد خودت رو داری و من هم همدل خودم رو ، پس چرا آفتاب وقتی درمیاد هنوز به هم نگاه عاشقانه میکنیم...نه ، نه عکسها رو باید پاره کرد، میدونی این عکسها بوی شرافت میدن ، بوی آزادگی اما همیشه یک چیزی، یک کسی ، حرفی ، واژه ای توی عکسها هست که میاد خودش رو قاطی میکنه، تو بگو از روی حسادت ، من بگم از روی سفاهت ، اون بگه از روی تنهائی ؛ ایناش مهم نیست اگه خوب ببینی هنوز میخوام تو یک گلوله بودی به سمت قلب من و مگه نیستی... از حوالی افغانستان بادی با بوی تریاک میاد، انگار سرزمین من هزاران سال در افغانستان زیست کرده، اونجا قدیمی شده، پخته شده، زیرک شده، قاتل شده، قاچاقچی شده، هروئین فروش شده و تو باز باید همون تیری باشی که فرق منو میشکافی تا به خون برسی. دیدی چقدر خون با تو گره میخوره گاهی، گاهی که من دلم خون نیست ، تو همیشه این خون را داری ؛ اینا را مش صفدر بقال میگه که نعمت خدادادی هست اما نیچه میگه گوته رو تنها به این دلیل دوست داشته چون مثل خودش از سه چیز نفرت داشته ، یکی از اونا نفرتش از خون هست...میبینی، تو دیگه برای حرف نیچه ارزشی قائل نیستی، برای روشنفکری، مذهب، خدا ، شریعتی، فدائیان خلق، امام خمینی ...هنوز عکسها دارن تاب میخورن توی دستهای تو، توی افکار من، توی فکر اون گلوله که حالا دیگه خارج شده از لبه ی کُلت کمری و دنبال مغزی میگرده که شب را اونجا اطراق کنه، یک ملحافه ی گرم از خون و کمی چربی مغز خون آلوده شده میتونه پناه این گلوله ی بیچاره باشه، راستی چرا با گلوله ها اینقدر سنگدلی؟ چرا وقتی دستت رو گرفتم ،براحتی تمام گفتی چند سال دیر کردی،گفتی عکسهات را رو به کسی فروختی که روحت رو یکجا جاش خریده، و من هنوز فکر میکنم یک دشمن خوب میخوام، یک دشمنی که وقتی دستور تیر دادی مثل یک سرباز ازت اطائت کنه، به خط خط، خبردار، به سمت عشق، شلیک! به سمت هوس ، شلیک! به سمت خدا، شلیک! میدونی وقتی یک عده سرگردون قبایل داشتن نماز میخوندن، یکی از میون ما رفت قاطیشون شد، گویا یکسری از دین ممنوعه بودن، از بابیها که الآن حتی خودشون رو از بهائیها پنهون میکنن. همونا که میگن حضرت باب غیب شده، درست زمانی که سربازای ناصر الدین شاه تیراندازی کردن به سمتش...اما تو داری فکر میکنی که وقتی گلوله دراومد، نور میتونه خودش رو پنهان کنه؟حالا اگه هم نمیتونه تو بگو میتونه، تو رو بخدا کمکش کن،حتی اگه این کمکت ظاهری و دروغ محض باشه، میدونی نور خیلی اُستاد هست تو پرپر شدن میون حسادتها و کینه ها، میدونی تو رو یکبار توی عکس دیدم میون یک دشت وسیع و همونجا گفتم اگه اونجا آدم تیرباران نشه و زنده بمونه و بتونه نفس بکشه،اونوقت میتونه چه دستهای عزیزی رو که از همدیگه نوازش نکنه، اونوقت...انوقت...نه ، ولش کن. من دیگه چیزی نمیگم،حالا من روی صفر نشستم،الآن توی مشامم هیچی به غیر از بوی قدمتی نیست که از سمت افغانستان میاد. میاد با نسیم نئشه آلودش، همه دردها رو بشکلی بیمارگون، پاک و کمرنگ میکنه. بارها دیده بودم توی عکسها، بعضی ها که ظاهرأ خیلی هم پیداشون نیست،اما توی باطن ما ریشه ی ذاتی کردن، یکدفعه زنده میشن و خیلی دوگانه و جوری که توان داوری را از آدمی بگیرند، انتقام میگیرن درست مثل محمود احمدی نژاد ریاست جمهوری ما، اما اینکه عکسی زنده بشه و جای من رو واسه ی تو بگیره ، نفس تو رو جلوی من بگیره، نه ندیده بودم. نمیدونم توی کدوم شب مغربی، تو کدوم صحاری مراکش و زیر سلطه ی اقوام بربر، اون عکسها رو گرفتی؛ میدونی، من اینو شاید نباید بگم ، اما از اون عکسها میترسم. از اون چیزی که داره مثل سرطان همه جامون رو میگیره و کارها رو یکسره میکنه میترسم.قبل از اینکه کاملأ بری، کاش یکباره با من بشینی وقتی عکسها رو بغل کردم ، کمی دستهام رو فشار بدی، اینو بهت یاد دادن که عکسها توی قلب من عمیق شدن و ریشه و خونم رو دارن میگیرن، مطمئنم اینو بهت یاد دادن اما گرفتن سفت دستهای منو یاد کسی ندادن؟ ببین، اگه منو خواستی ببینی لای یک نامه، یک عکسی بذار، من اونجا توی همون عکسها برای همیشه از این بیهوده گاه ابدی میرم، و تو همونجا شاید شام آخر رو با من بخوری، همونجا، درست مثل عیسای ناجی، که سلام و درود پدر و روح القدُس بر او باد
    ..

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    ..  

    .....................................

    بايگاني

    October 2004 November 2004 December 2004 February 2005 April 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 November 2007  


     

    پست الکترونيک


    پيوندها


     


     

     


     

     

     

     

     

    لينکستان دات کام