داستانکده

 
   
و نو نظرات پيام رفيقي در مورد زمين و زمان
 
   

....................................

تابلوي اعلانات


  • رضا اخشام
    ..

    .

    Wednesday, April 27, 2005

     

    ای گنگ خواب دیده، در درون م چو بنگری
    من نمیتوانم بگویم یا نگویم کُجا بزرگ شده ام، از این جهت نمیتوانم بگویم چون من میتوانم بسیار ضعیفتر از خاطراتم باشم و توسط آنها اندکی کمرنگ شوم و از این جهت میتوانم بگویم چون از منظری دیگر به حدی قوی شده ام که میترسم دوستان قدیمم را پشت سر بگذارم! مثلأ با تمام اعتقادم به نگفتن خاطراتم و اینکه زندگی شخصی من نباید هرگز بازگفته شود اما بشکلی شگفت میتوانم بگویم اولین دختری را که دوست داشتم مهوا ساری اصلانی پور بود... چشمهای ریزی داشت و یکبار وقتی کلاس سوم دبستان بود و داشت آدم برفی میساخت، لبخندی به من زد که هنوز از خاطرم محو نشده است... مهوا یک خوبی داشت، نمیگذاشت دوستی عشق شود،این عادت بدی بود که مهوا به من داد چرا که مرا تقریبأ در برابر عشق که بعدها تجربه کردم پیشاپیش خلع سلاح نموده بود، اما در عوض من از مهوا بشدت تأثیر پذیرفتم. خوی کناره گیری، انزوا طلبی و کم نمایان شدن...اینها در اعماق وجود من، ریشه ی عجیبی افکند... گویا در حقیقت این مهواست که مرا انتخاب کرده باشد برای این اخلاق عجیب اما شاید حافظ و نگه دارنده...حالا که بیشتر میاندیشم میبینم من از مهوا هم گذشتم، یعنی الآن برای من، مهوا مسلمأ کامل نیست، ولی روزی بود، روزی همه ی آنچه از یک دوست و دشمن انتظار داشتم در مهوا بود...یادم میاید یکبار یکی از دختران هم محلی به مهوا میگوید که پیام پسر خیلی جذابی ست، اما مهوا در جواب میگوید : پیام هیچ تحفه ای نیست... این را همان دختر برای من نقل میکرد و از جواب مهوا در شگفت بود همانطور که خودم هم بودم !اما عجیب من این موضع گیری مهوا بر ضد خودم را بعدها چه دوست داشتم! اینکه من تحفه نبوده ام را بخدا مهوا اولین بار به من گفت، مهوا اولین بار مرا در برابر تلخی حقیقی زندگی قرار داد، در برابر این که احدی در این دنیا به انسان رحم نخواهد کرد، و وقتی احیانأ کمکی بطلبی ، شهر تبدیل به جغدی میشود که جز زوزه ی یأس نمیتواند آوای دیگری بیرون دهد! من هیچم و چیزی نیستم و آن چیز بی ارزش و پشه خودتان هستید! <------از جوابهای ابوسعید ابولخیر به یک فقیه پُر مدعا!.... اما آیا من مهوائی پسرم؟! نه، شاید نه به این غلظت اما باز هم میگویم من اخلاق مهوا را در خودم شاید تا حدی ناخودآگاه-و شاید کمی هم خودآگاه بازسازی کردم. ناخودآگاه شاید شُدم مهوای دومی در زندگی،یعنی تا حدی بدبین،تا اندازه ای گوشه گیر، بسیار نکته سنج در دوست یابی، بسیار محتاط در روابط، بسیار جذاب در برخورد با دیگران...الآن میدانم مهوا دارد ازدواج میکند و به تازگی نامزد کرده است پس تا دیر نشده و از یادم نرفته است میخواهم مهوای وجودم را با خودم در میان گذارم، چه میدانم شاید خود درمانی کنم! من هیچ وقت عاشق مهوا نبوده ام، هرگز و این تنها دختری بوده که نتوانستم عاشقش شوم درحالیکه واقعأ دوستش داشتم، واقعأ و از صمیم قلب دوستش داشتم اما هرگز عشقی بین ما نبود...مهوا نیز همینطور شاید مرا خیلی کمتر دوست داشت اما مطمئنم هرگز عاشقم نبود. ما با هم بد هم بودیم! همدیگر را جدأ گاهی آزار میدادیم...این را هرگز نتوانستم بفهمم چرا؟ چرا ما با هم دشمن و دوست بودیم؟ چرا همدیگر را دوست داشتیم و از هم بدمان هم میامد؟ من اعتراف میکنم گاهی مهوا را اذیت میکردم، شبی که زلزله آمد رودبار و در نتیجه تهران هم لرزید بلافاصله رفتم سُراغ خانه ی مهوا اینا! گویا میترسیدم ویران شده باشد! اما به محضی که دیدم مهوا هم بیرون آمده است شروع کردم به راه بستن بر مهوا! یادش بخیر، میدانم خود مهوا احتمالأ یادش نمیاید البته آزار های مرا به یاد میاورد! یکبار هم مهوا برای اینکه زهری به من ریخته باشد به برادر دوستش که فردی بسیار هیکلی بود مرا نشان داد تا حسابم را برسد! البته من با عذر خواهی از این پسره ی لندهور جلوی یک برخورد فیزیکی را گرفتم! حالا که فکر میکنم میدانم مهوا مرا دوست نداشته است احتمالأ اما مداومت من در دوست داشتن مهوا، برایش عادتی ایجاد کرده بود که به من عادت پیدا کند...من درحالیکه بعدها دوست دختری گرفتم که مرا دوست داشت اما هنوز از اینکه میرفتم سراغ مهوا، خسته نمیشدم... بین ما شیطنت عمیقی بود، این مرا برای زندگی حقیقی آماده ساخت، درحالیکه دوست دختری که همان زمان گرفتم و تنها دختری بود که واقعأ عاشقش شدم مرا از زندگی واقعی پرت کرد با عشق زیاد میانمان... درباره ی زمانی که در شهرک نبودم دقیقأ نمیدانم رفتار مهوا چگونه بوده است جز حرفهائی که مسلمأ قابل استناد نیستند زیاد اما میتوانم بگویم برای من دیگر مهوا هرگز تکرار نخواهد شد. این مهوا هرگز آن مهوا نخواهد بود. من میخواستم همیشه در دوران ماقبل مهوائیم بمانم، آنجا که دختری باشد که خود واقعی خود را نشان میدهد، نیچه میگوید :جنس مذکر از زنان این انتظار بیهوده را دارد که آرام باشند اما جنس مونت، بهرحال گُربه است و اگر بخواهد هم نمیتواند آرام باشد! مهوا حقیقت خود را نشان میداد که وفادار نیست...و این نهایت دوستی و محبت مهوا با من بود و الآن چقدر میخواهم باز مهوا از من بد بگوید، چرا که در بد گفتنهای مهوا از من به دختران محل، شیرینی نهفته بود که در فدایت شوم ده ها دختر دیگر وجود نداشت... الآن چقدر دلم برای کم محلی ها و در عین حال مهربانیهای رمز آلود و مخفی مهوا تنگ شده...آیا مهوا باعث موفقیت هرچند اندک من در زندگیم شد؟ یا سبب شد با مردم همیشه فاصله ی قابل تأملی را حفظ کنم؟ نمیدانم، گاهی مهوا در زندگی من از حد فرد بالاتر میرفت و میشد یک اندیشه؛ و این بی خود نیست چرا که مهوا بسیار اُستوار بود...نمیدانم چرا اینها را مینویسم، شاید مهوا راضی نباشد اینها را بنویسم اما من نیاز دارم بنویسم، به قول یکی از نویسندگان موج نو : من مینویسم تا درمان شوم! من حالا تازه دارم میفهمم که من نگاه یک پسر به یک دختر را به مهوا شاید نداشته ام، من تا حدی نگاه یک پسر به یک پسر را به مهوا داشتم. از او یاد میگرفتم، از سنگینی اش،از دوری اش از مردم، از انزواطلبیش، از مهربانی عجیبش، از شکش به جهان ، از اُستواری اش...در گذر سالیان، مهوا و من با بسیار دختران و پسران دیگر در زندگی رودرو شده ایم اما تأثیری که مهوا بر من گذاشت عجیب بود...مانند رمانهای عمیق...اما اگر قرار بود من انتخابی مجدد کنم، و قرار بود دختر شوم میدانم نمیتوانستم جز مهوا باشم. هرگز نمیوانستم جز او باشم. هیچکس نمیدانست و نفهمید که من تنها دختری را که نتوانستم فتح کنم با قیافه ی نسبتأ خوش تیپ و زیبای مسخره ام، مهوا بود و این برای من آمیزه ای از تلخی، دوگانگی روحی، آرامش رفتاری، درس- گیری هم زمان، خرد ورزی و دلچ‌رکینی به بار آورد... خدایا، چقدر مهوا هنوز در برابر من با عظمت مینماید! با اینکه میدانم امروزه روز چقدراحتمالأ زمینی است و این من هستم که در دایره توهمات ناشی از جهل خودم نسبت به مهوای حقیقی، از او خیالات بی پایان ساخته ام...شاید در این میان خود مهوا بی تقصیر نباشد. کاش با من یکبار حرف میزد و این غول توهمات مرا درباره ی خودش میشکست. کاش مهوا تنها قله ی فتح نشده ی گذشته ی من نبود...آیا این توقع زیادی ست؟ کاش اگر قرار بود کُشته شوم مهوا مرا میکُشت که میدانستم دشمن آگاه و دلسوزم که دوستش داشتم و در عین حال از هم بدمان میامد مرا کُشته! کاش اگر روزی زنان حاکم شدند و قرار بود مرا سر بزنند مهوا بود که مرا میکُشت، نمیخواهم کسی جز مهوا دست به مُرده ی من میزد، به نظرم نیچه راست میگفت که دشمن انسان، باید پاکترین و اُستوارترین فرد روی زمین باشد!...نیچه میگوید : ما زناشوئی میکنیم از آن جهت که نمیدانیم زناشوئی چیست! من فکر میکنم من هم درباره ی مهوا صحبت میکنم چون نمیدانم مهوا واقعأ کیست و این مجهول ماندن مهوا برای من، قدرت تحلیل مرا در برابر او و نتیجتأ در برابر کُل جهان به نحو شگرفی کاهش داده است. اما در عین حال توانسته ام جنبه هائی از او را بشناسم که شرط میبندم هرگز به فکر خود مهوا هم نرسیده بوده است...نمیدانم، نمیدانم واقعأ...گاهی حس میکنم من دارم پُشت مهوا قایم میشوم تا حقایق زندگی را نبینم، شاید واقعأ روزی توانستم به دوران پیشا مهوائی زندگیم باز گردم!و آنجا انحرافی که سبب شد به مهوا رو آورم را میدیدم! اما به نظرم حالا تا حدی توجه مهوا را جلب کرده ام به آن دوران و چیزهائی را که فکرش را هم نمیکرد به او گفته ام درباره ی خودم و خودش و خالی شده ام و میتوانم چشم در چشمش بیاندازم و بگویم : مهوا...هم دوستت دارم هم از تو بدم میاید! و خدایا کُدام موجود زنده ی دیگری ست توانائی چنین رُک گوئی را داشته باشد جز من که از ناخودآگاه به این ایدئولوژی بی مانند دست یافته ام...؟ من اینها را نمیتوانم هرگز درباره ی پدرم، مادرم،خواهرم، دوست دختر رفته ام و یا معلم هایم بنویسم چون حالم بد خواهد شد بدلیل تعلق خاطری که هنوز برایم نسبت به آنها باقی مانده است. شاید مهوا با این سخنان فلسفی من بگوید پیام از اول دیوانه بود باید میفهمیدم! اما همین گفته ی مهوا را هم دوست دارم چون میدانم ریا نیست و من دیگر از ریا خسته ام. دیوانه بودن از نظر مهوا، شرف دارد به عاقل بودن از نظر مردم...خلق مجنون اند و مجنون عاقل است...حالا که مهوا دارد میرود باید بداند برای من موجودی عجیب بود و در من تا حدی مرگبار، تأثیر گذاشت. و مرا کرد به انسانی دیگر با فکری دگر...شاید اگر مهوا در زندگیم نبود من اعتماد به نفس بالاتری داشتم اما از کجا معلوم همین اعتماد به نفس بالاتر مرا نابود نمیکرد؟ میبینید قضاوت درباره ی مهوا کاری بس سخت و بس آسان است؟!!بس سخت چون هرگز به شناختی قطعی نمیرسم از این دختر شبهه ناک و رمزآلود و بس آسان چون چنان میتوانم نقدش کنم که مطمئنم خودش درباره ی خودش و حتی من اینقدر جزئیات نمیدانسته!... برای مهوای عزیز آرزوی موفقیت در زندگی تازه اش را دارم و اُمیدوارم مرا بخاطر این افکار پریشان که در این کُنج وبلاگ کم مراجعم برشته ی تحریر درآوردم ببخشاید، فعلأ خدا نگهدار تا داستان و نقد شُماره ی آینده ی داستانکده
    ..

     

     

     

     

     

    Friday, April 15, 2005

     

    در ستایش مهرنوشیسم زندگی، ادبیات و بودن
    مادام ایکس اثر مهرنوش مزارعی کاری ست عجیب و متفاوت از نویسندگان برون مرز، گوئی آدم میتواند اُمیدوار باشد که هنوز هستند کسانی که درصدی به خواننده ی خود احترام بگذارند. مهرنوش در این داستان این احترام را میگذارد و نشان میدهد فرد عادی و ساده ای نیست. از آن اولی که با مهرنوش مزارعی روبرو شدم فهمیدم این نویسنده ای ست که با وی اختلافات و توافقهای عجیب و غریب خواهم داشت، گوئی مرا زن کرده باشند و با اندک سن بالاتری بیرون فرستاده اند تا خود خودِ مهرنوش شده باشم!! من هم کُلی عجیب و غریبم، گوئی حتمأ باید در زندگیم به تناقضات زیبا، هراسناک و نسبتأ هذیان وار فروغلطم. از این وجه ی مهرنوش لذت میبرم، کاش اگر روزی دشمنی داشتم او همان مهرنوش باشد، دلم میخواهد در این دنیا اگر قرار است یزیدی بر من آب را ببندد، مهرنوش باشد! این مازوخیسم پیر را که این نیمه شب تهران یقه ی مرا گرفته را لطفأ ببخشید! دیروز رفتم نارمک همانجائی که روبروی خانه ی ما تا همین چند سال پیش شعارهای سازمان اکثریت و طوفان و...هنوز پاک نشده بود را ببینم، دیدم هیچ اثری نیست. هیچ شهرداری از آغاز انقلاب این شعارها را پاک نکرده بود الا این شهردار سوپر حزب اللهی جدید... نمیدانم چرا یکهو از دست لاجوردی گلویم را بغض سختی گرفت،چه میدانم شاید این مازوخیسم از همانجا میاید. سالها پیش که به خارج نقل مکان کردم از دیدن زوال یافتن و انحراف فکری گروه هائی چون فدائیان و مجاهدین، بُت مخالفین نیز برایم شکست و یاد حرف بزرگی اُفتادم که میگفت : این رژیم بد و مخالفانش بدتر اند... اما کُشتار آنهمه دختر بچه ی ۱۰،۱۱ ساله ی مجاهد توسط لاجوردی که ربطی به سیاست لعنتی نداشت، داشت؟ من اگر خدا بودم هیتلر را میبخشیدم اما لاجوردی را... بگذریم، من که خدا نیستم و عرضه ی خدا بودن هم ندارم پس بی خود دارم ادعا میکنم. مادام ایکس از یک نظر اثری فرامتن است،فراکلامی که اُستادانه و همراه تمسخری به غایت زشت اما ستودنی به متلاشی شدن بنیانهای خانواده در غرب نظر میاندازد.نیچه میگوید : غرب وقتی نقش مرد را حذف میکند، بنیاد خانواده را متلاشی میسازد، پس هرگونه استفاده ی غرب از واژه ی خانواده، فریبکاری صرف بیشتر نیست!... تمامی تلاشهای نویسندگان در تبعید ایرانی اینست که خارج از ایران را محیطی پاک و رویائی جلوه دهند! مهرنوش این دروغ گوئی را میشکند. مهرنوش از زن بودن خود استفاده میکند و فمینیسم دروغ گوی افراطی ایرانی را گوشمالی میدهد. مادام ایکس صرفأ از روی هوسرانی میخواهد خیانت کند، چیزی که فمینیستهای دو آتشه ی خارج از کشور سر آن حتی امثال شهرنوش پارسی پور را بایکوت کردند! برای این فمینیستهای سوپر افراطی، زن خدا است و مرد شیطان و اگر احدی غیر از این بگوید حتی اگر زن باشد، پدر و مادرش را یکی میکنند و در این راه از لمپن ترین مردسالاران نیز بدتر و بی رحم تر اند، کافی ست انتقاد کوچکی از فمینیستهای ایرانی بکنید تا مادرتان را جلوی چشمتان زنده زنده پوست بکنند، بلافاصله هم آیه نازل میکنند خشونت کلامشان بدلیل ظلم تاریخی ست که بر آنان اعمال شده پس مستحب است این خشونت کلام را داشته باشند و ما هم مانند جوجه سگی اهلی شده به این کلمات کُلفت و درشت و زننده گوش بدهیم و احسنت احسنت بفرستیم! مهرنوش بازی زیبائی با مادام ایکس دارد، زنی هست قابل دسترس، نه از آسمان اُفتاده و نه پوشیده در هزار پستوی زنانگی و ناشناختگی برای جنس مخالف؛ برای مهرنوش مهم نیست زن یا مرد چگونه و با چه ایدئولوژی کذائی رخ بنمایند و این عجب برای من عزیز است. گوئی من در مهرنوش، دوست و دشمن، همدم و مخالف، ساده و پیچیده خودم را با هم یافته ام. این دشمنی ست عزیز و دوست داشتنی که اگر مینشست برایم قصه ای میگفت، در حقیقت خوابم میکرد تا نفهمم چگونه دنیای اطرافم دارد مرا در خود میبلعد.اینهمه تأثیر مهرنوش بر من عجب غریب است و عجب مرا درمان میکند، گوئی باید برای خودم کُرس مهرنوش خوانی بگذارم! گاهی فکر میکنم کاش خانم مزارعی دو قسمت میشد! یک قسمتش را من میبُردم جزیره ی رابینسون کروزوئه و شبها میخواندم و یک قسمتش هم همینجا میماند برای مردم نادان و مغرض و در عین حال دوست داشتنی ما! تا همه شان را هدف بگیرد و یا شاید هم خدای ناکرده هدفشان شود... من آن قسمت از مهرنوش را دوست دارم که خودش را هم دعوا میکند! انسان امروز به درجه ای از غرور حیوانی رسیده که حتی به خود، تو هم نمیگوید... نویسنده ای انگلیسی میگوید : اگر میبینید در داستانهای من تناقضاتی حل ناشدنی هست به این دلیل ساده است که در زندگی شخصی من نیز تناقضات وحشتناکی وجود دارد! تهران ، ۲۵ فروردین ماه
    ..

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    ..  

    .....................................

    بايگاني

    October 2004 November 2004 December 2004 February 2005 April 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 November 2007  


     

    پست الکترونيک


    پيوندها


     


     

     


     

     

     

     

     

    لينکستان دات کام