داستانکده

 
   
و نو نظرات پيام رفيقي در مورد زمين و زمان
 
   

....................................

تابلوي اعلانات


  • رضا اخشام
    ..

    .

    Friday, September 16, 2005

     

    تقدیم به خلیل شیخلو و رضا کرباسی

    ساعت یازده و نوزده دقیقه شب مُردم. بلافاصله پس از مرگم جلسه ای تشکیل شد و علت مرگم بزیر سؤالی جدی رفت؛ اولأ که هستم و چند سال است وجود دارم؟ آیا با میشل فوکو ارتباط تشکیلاتی دارم؟ بازجوی من علاقه ی زیادی داشت بداند آیا من با فوکو همبند هم بوده ام؟ من این را رد کردم اما بازجویم - که به عزیزترین کس من در طول زندگی پس از مرگم تبدیل شده - این حرف را قابل قبول ندانست و فرمود که من بألاخره با واسطه با فوکو دوستی هائی داشته ام، وقتی من مسائل تفاوت زمانی ام را با فوکو مطرح کردم ، بازجویم گفت : از نظر ما، ژاک دریدا همان میشل فوکو ست و توی لعنتی با هر دوی اینها ارتباط داشته ای! من بطرزی استثنائی توانستم پرسشهای بخش عقیدتی را ببینم، در این جا چند باربه گونه ای که فرد پرسش شونده گیج و ویج شود با حروف متفاوتی آمده بود : آیا شما مارک- سیست هستید و اگر نیستید جدأ چرا و اگر نه چرا، چرا آره و چرا نه و آیا همیشه؟ یعنی بله؟ من حتی توانستم جواب به این سؤال را قاچاقی پیدا کنم ، در بخش جوابهای چهار جوابه آمده بود : الف.مارکسیست هم هستیم،ب.بوده و هستیم،پ.این نیز بگذرد،ت.ما را در سمرقند بُود چلچراغی که...من در میانه ی جلسه فردی شبیه سعید امامی را دیدم که بلافاصله بازجویم با مهربانی گفت : نگران نباشید ایشان سعید اسلامی ضعیف شده ای ست که خطر جانی ندارد و بصورت واکسن نگهداری ژنتیکی میشود...یکبار بازجویم در قسمت سئوالات دینی پُرسید :جدأ دلیل بیماری امام چهارم چه بوده؟که من گفتم : من چه میدانم! بازجویم با مُشت به کف مایع برزخ کوبید و داد زد این قابل قبول نیست که ندانی امام چهارمت کجا میرفته و دوستانش چه کسانی بوده اند؟ آدم حتی مواظب دوستان نزدیک خود هم هست، چطور توانستی در مورد امر به این مهمی خود را به ندیدن رفت و آمدهای مشکوک این امام بزنی...گفتم لابُد این امام هم تحت فشار بوده است! او گفت :این مهم نیست، مهم اینست که ما بتوانیم این امام را هم به نحوی با دستبردن فرا علمی در کُتب تاریخی مُداوا کرده، و راهی تاریخش کنیم! من هم از اینهمه پرسشهای ریز ناراحت شدم و گفتم : خودتان میدانید چرا یارو مریض است؟ بازجو با بی اعتنائی گفت : من که از آنور نیامدم، تا زمانی که یادم میامده دارم افراد با گناه و بی گناه و میانه را بازجوئی میکنم، گیرم هم میدانستم، این در وضع من کوچکترین تأثیر مفهومی برجای نخواهد گذاشت؛ همواره سئوالی سخت تر از زیر تُنبان سئوال جواب داده شده، مانند موریانه ای بی پروا بیرون میاید و زندگی را برایم از بیماری خوره نیز جانفرساتر میکند، پس چه بهتر که به سئوالات قدیمی و نامربوط و انحرافی موجود دلخوش کنم تا در این وضعیت خود به طعمه ای برای امثال تو و از خودم پائینترها تبدیل نگردم، اُمیدوارم این حق جزئی را برای مافوق ماندن به من بدهی!گفتم : خواهش میکنم! گفت: مرحمت زیادی میکنید،فکر نمیکنید پدرتان را با این مزه ریزیها درخواهم آورد؟...وقتی مرا در میانه ی بازجوئیهای سخت به اینور و آنور میکشاندند، صدای زنده باد زاپاتا و مرگ بر گریگوری سوم ، لحظاتی فضا را پُر کرده بد که برای من سئوالی مبهم را ایجاد کرد که با محافظ بازجویم که مردی خطرناک بود در میان گذاشته گفتم : آیا مارکسیسم به اینجا هم رسیده؟ محافظ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت : نخیر! تنها تیره ای از آن سالیان پیش توسط چند عنصر قوی و کهنه کار مارکسیست به اینجا رسیده بود، که مسلمأ اینجا توانستیم حسابی تحریفش کنیم، اما هنوز خطرناک است و عده ای با ملغمه ای از افکار نیم پادشاهی نیم آنارشیستی جدأ گُمان دارند که مارکسیست هستند! اینها مسلمأ کتابی از مارکس ملعون نخوانده اند بلکه شکلکهائی از مارکس ، بروی پاره ای کتابهائی دیده اند که ما سالهاست آنها را آتش زده ایم، اما در اذهان بیمارشان نقش بسته و گاه به رقص نیز درمیاید! بازجو ناگهان به محافظ اشاره کرد برود و بعد رو به من گفت : میدانید که محافظ من در حقیيقت همسر من هم هست! گفتم: میبخشید نمیدانستم اما ایشان مرد مگر نیستند؟ بازجویم با لبخندی زورکی گفت : او هرمافودیت است و میتواند شبها از هر زنی زنتر و روزها از هر مردی، خشنتر شود برای همینست که در خلال داستانت اشاره کرده بودی که محافظ من مرد خطرناکی ست. من درباره اینکه دارم داستانی دراینباره مینویسم را کاملأ انکار کردم، او هم گفت : انکار جنابعالی پول سیاهی ارزش ندارد چون من در دقیق بودنت بسیار جدی شده ام و دریافته ام تجربه ات روزی دامنگیر تک تکمان خواهد شد

    ادامه دارد
    ..

     

     

     

     

     

    Wednesday, September 14, 2005

     

    با سلام و تشکر از همه ی عزیزانی که در این مدت با نقدها و نظراتشان مرا یاری کردند، بنده با عرض تأسف و بدلیل پاره ای مشکلات کاملأ درونی و از جمله اینکه دیگر مغزم برای ادبیات یاری نمیکند این وبلاگ را همینجا خاتمه میدهم، اُمیدوارم آنها که وارد ادبیات میشوند، مانند من نباشند و بتوانند ادبیات و زندگی را با جسارت تجربه کنند
    ..

     

     

     

     

     

    Sunday, September 11, 2005

     

    چقدر عزیز است که بتوانی از نزدیک کنار رضاخان بنشینی و از مبارزاتش بپرسی. وقتی که تو تمام شوی، به نظر من رضاخان وجودت زنده میشود و پادرمیانی میکند، انگار رضاخان صبر کرده باشد تا تو محتاجش شوی: رضاشاه کبیر، میشود از دوستان تان بگوئید... دستی بر سبیلش میکشد. کمتر حرف میزند و وقتی به چشمانت مینگرد، میخواهی پای به فرار بگذاری: آتاتورک را میگوئید؟ وقتی کلمه ی آتاتورک از زبانش درآمد، زبان خودش بند آمد. هیتلر همان پائینتر نشسته و میخواهد با تو دست دهد، دستت را دراز کن، باور کن مسکوی آرزوهایت همان نزدیکی ست کمی هول بزن و تقلا کن، اگر بخواهی آنوقت هیتلر با کشوری از نژاد اصیل آریائی به تو دستور میدهد که از کجا به لهستان حمله کنی...مگر ناپلئون خودش همینجا ننشست و در حسرت شکست انگلستان نسوخت؟ همه ی نامُرادیهای رهبران و بزرگان جهان اینجا جمع شده است و روزی گلوگیر تک تک مان خواهد شد. این را برای شوخی یا خنده نمیگویم، من همین الآن، سر تو را وسط سینی لوئی شانزدهم تصور میکنم وقتی انقلاب در دو قدمی کاخ الیزه ی پاریس، آخرین نفسهایش را میکشید، چقدر با استعداد سوار بر اسب خواهی شد. چقدر با هوشی، چقدر کلاف درد را خوب میبافی و خوب میبینی و خوب تجربه میدهی، همین کنار تو هنوز رضاخان دارد راه آهن را میکشد و اصلأ دنبال آرزوهای توخالی که من و تو و من و تو و ...هستیم ، هستی، هست...یعنی هستی؟ نه من دیگر نیستم و تو هم راحت میتوانی همراه سپاه سزار روم بیائی به آنطرف واقعیت، جائی که فعلأ برای اهل دنیا وجود ندارد...بتاز ای قوم زیبای آریائی ، ای قبائل تندپای ژرمن، ای سپاه زیبای روم شرقی، تا اندالُس بخروشید...درک هسته ای ما از تاریخ اطراف مان فایده ای ندارد، این هسته و هسته ای فایده ای ندارد،آن قلمی که دستت گرفته ای اگر ندانی بکجا فرویش میکنی، فایده ای ندارد، بتازید آه ای پیروزان فاتح نادر شاه با الماس دریای نور در این غروب مست، و چشم بسته به فتح کوه نور...چشم دوخته به سرزمینی دیگر...ای اسبهای آهنی عشق، ای رودبار خروشان ای آدلف و آه بناپارت و مرحبا عباس میرزا..هان عباس میرزا، بپرس باز بپرس از سفیر انگلیس رمز موفقیت اروپا را، آری تو خواهی پرسید اما او نخواهد گفت چون او از شمشیر نادر که در شکاف باستانی استخواهایت هنوز نفس مُرده ای میکشد،بیمناک است...در همین لحظه چقدر اُستواری ناپلئون را میخواهی، چقدر قرص بودن دل رضاخان کبیر را میطلبی، چه اندازه پرمایگی عباس میرزا را میستائی، اما اینجا که تو نشستی، فقط دیروز توست؛ اگر بجنبی با اسب تیزپای رؤیاها هنوز پروازی دوردست را برایت میبینم. دور از آلودگی نخوتی هفتاد میلیونی
    ..

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    ..  

    .....................................

    بايگاني

    October 2004 November 2004 December 2004 February 2005 April 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 November 2007  


     

    پست الکترونيک


    پيوندها


     


     

     


     

     

     

     

     

    لينکستان دات کام