داستانکده

 
   
و نو نظرات پيام رفيقي در مورد زمين و زمان
 
   

....................................

تابلوي اعلانات


  • رضا اخشام
    ..

    .

    Friday, December 31, 2004

     

    *** من كفتارم ***..

    تقدیم به عبدلقادر بلوچ دوست عزیزم

    من كفتارم

    پيام رفيقي

    اتفاق به سرعت روي داد، گرگ پير در محاصره سه سگ تنومند و دو شكارچي كهنه كار درافتاده بود. در آغاز از درندگي و قدرت هيچ كم نداشت: سگ ها را با پنجه هايش زخمي ميكرد و به چابكي شكارچي ها را تشخيص داده، از تيررس آنان جست ميزد. اما ناگهان از دور چشمش به يك كفتار افتاد كه آنها را از فاصله اي دور تعقيب ميكند. گرگ يك آن احساس كرد از سگ ها و تفنگ ها باكي ندارد اما از كفتار، از (مردن) وحشت كرد. حس كرد خيلي خسته شده است؛ سگ خاكستري به او هجوم آورد، آمد بجهد كه ديد هيچ فايده اي ندارد: نفس كم آورده بود. قلاده آهني در يك لحظه بر گردنش قفل شد و به اين ترتيب پرونده گرگ پير جنگل هزار ساله در يك آن بسته شد.
    ***
    گرگ پير در تمامي مسيري كه حمل ميشد با گوش هاي تيزش صداي پاي فرز موجودي به غير از سگ ها و صاحبانشان را ميشنيد.
    نزديكي هاي آبادي از عمد زوزه اي بلند كشيد و خرخري كرد؛ صداي پاي موجود ششم لحظه اي قطع شد: گرگ با خود گفت:" اين كفتار لعنتي ميخواهد تا دم مرگ به دنبالم بو بكشد!" اما با رسيدن به آبادي، اين فكر از سرش بيرون رفت و در عوض با مناظر متنوعي روبه رو گشت:
    مزرعه اي كه در يك هواي گرگ و ميش در آنجا به دنيا آمده بود، مردي كه وحشيانه با چوب خري را ميزد، نوعي از آدم ها كه كوچك تر و كوتوله بودند و تقريباً يكي در ميان موهايشان بلند و كوتاه ميشد كه گيس بلندهايشان، آنها را به هم بسته بودند... و ناگهان چشمش به پيرمرد يك دستي افتاد كه موضوعي قديمي را براي او تداعي ميكرد: حمله اولش بود به هنگامي كه تازه از پدر و مادرش جدا شده بود؛ آن روز ناشيانه و خيلي آشكارا ميخواست يك انسان جوان را شكار كند، تقريباً نوعي شور شكار بر غريزه اش غلبه كرده بود. مرد دستش را در كلنجاري خونين از دست داد و گرگ جوان با شنيدن صداي پاي همراهان مرد از دور، از حمله احمقانه خود دست برداشته بود. حالا با خود مي انديشيد آيا آن مرد او را به خاطر خواهد آورد؟
    اما پيرمرد تنها يك نگاه گذرا به گرگ فرتوت انداخت و رد شد.
    مدتي بعد خود را در يك قفس آهني فراخ يافت و سگ ها را هم كه با خرخرهاي گاه و بي گاه خود در كنار او، موجبات ناراحتي و عكس العمل ناخواسته اش را فراهم مي آوردند را، از آنجا دور كردند:
    شكارچي ها ظاهراً از جاي گرگ مطمئن بودند، چون حتي قلاده اش را به جائي نبستند! سپس يكي شان براي اطمينان، لگدي به قفس كوباند كه گرگ زوزه اي كشيد. بعد خودشان هم به همان سمتي كه سگ ها را كيش داده بودند، رفتند... با اين كه گرگ تاكنون اين گونه گير نيفتاده بود اما آن قدر تجربه داشت كه با نگاهي گذرا به ميله هاي آهني قفس دريابد كه هر گونه تقلائي براي نجات، پيش از هر چيز كاري بيهوده است. بعد دوباره احساس كرد دو چشم براق، در لابه لاي بوته هاي اطرافش تكان ميخورند؛ لحظه موعود ظاهراً اين بار فرا رسيده بود: كفتار چشم در چشم گرگ انداخت و به قفس نزديك شد.
    ***
    كفتار در حالي كه احتياط را از دست نداده بود در چند قدمي قفس اطرافش را پائيد و همانجا ايستاد و گفت:"آيا با من حرف خواهي زد؟ آيا به مشكل بغرنج من گوش فرا خواهي داد؟ من امروز از صبح زندگي ات را دنبال كردم و ديدم چگونه سرنوشت گره ميخورد و چطور سگها انتقامشان را از جد تسليم نشده مان ميگيرند. پس آيا به من عنايت خواهي كرد؟!"
    گرگ هنوز احساس ميكرد كه كفتار به نوعي تجسم مرگ اوست. حسي كه همه انسان ها و حيوانات هميشه در ترسي نسبت به وي داشتند را حالا خودش نسبت به كفتار احساس ميكرد. آيا كفتار بنابر غريزه كفتار بودنش منتظر كشته شدن گرگ توسط روستائيان و دريدن مردار او بود؟ اين سئوال او را آزار ميداد:"اين بستگي دارد؛ اولاً تو كه هستي و چرا تعقيبم كرده اي؟" كفتار لحظه اي هم فكر نكرد:"من براي رعايت خويشتنداري از زبان خويش چيزي در معرفي خود نميگويم، من اين طور از ديگران شنيده ام كه سگ زردم، برادر شغال! اما در پاسخ به تو بايد بگويم آيا من هرگز ميتوانم حيوان ديگري بيابم چون تو با تجربه و همنسخ خويش؟ حقيقتاً كه به ديگران مراجعه كردم، آنان اغلب حرفهايم را نفهميدند و لهجه ام را مسخره كردند اما همان طور كه بنابر عادت منتظر حادثه بدي براي ديگرانم، فال گوش آنان هم مي ايستم: آنها بارها راجع به تو آواهايي رد و بدل ميكنند، يك بار هم شنيدم كه پشت سر تو اين گونه درباره ات گفت وگو ميشود: گرگ پير در فصل يخ از آدميان شكار ميكند و تغذيه مينمايد. آيا همين تو را براي مشورتي برتر از ديگران نميسازد و آيا؟" گرگ چندان از حرف هاي او مطمئن نمينمود:"سخنان تو قبل از هر چيز سفسطه ايست كه شايد تنها يك موش را فريب دهد اما با تمام اين، صداهايت را خواهم شنيد و سعي ميكنم يادم نرود كه تو يك كفتاري."
    كفتار با اين حرف، اندكي بي قرار شد و به عادت اندكي جلو و عقب رفت. بعد رو به گرگ كرد و گفت:"حقيقت اين است كه من مدتي است گله ام را گم كرده ام و حيطه عملم را از دست داده ام. اين است كه ميخواهم دوباره خود را پيدا كنم اما پس از جستجوهاي طولاني، تنها خرس را مي يابم كه گاوي را دريده است و گراز وحشي را تشخيص ميدهم كه خوك زخمي را دنبال ميكند." بعد با لكنت زبان مشهودي ادامه داد:"آيا... من... هس... هستم؟" گرگ پير به كفتار نزديك شد و گفت:"اين را من نميتوانم بلافاصله بگويم. نخست بايد تو را در نظر گرفته و جايگاهت را در جنگل به ياد آورم؛ قلمرو تو در كجاست؟" كفتار پاسخ داد:"اين چيزي ست كه من ميخواهم بدانم. آيا تو ميداني قلمرو من كجاست؟ آيا كسي از گله ام خبري دارد و آيا انساني نديده آنها سوار اتوبوس شوند؟! شايد باور نكني اما من همان طور كه در تاريكي غرايزم و به همان قدر كه خود را باخته ام براي تو هم نگرانم: انسان ها را ميبينم كه كمي دورتر از ما آتش روشن كرده اند و با تيمار سگ ها قدرتي به هم زده اند."
    گرگ همچنان حس ميكرد كفتار ميخواهد به نوعي بر او مسلط شود هر چند ممكنست خودش هم مشكل داشته باشد. رو به كفتار گفت:"اين افسانه آدميان كه حيوانات هيچ چيز را نميفهمند و جز لحظه را در نمي يابند روزي براي خودشان هم فرو خواهد ريخت: من هم ميدانم پس از اولين مراجعه آدم ها چطور نقش يك سگ قابل اهلي شدن را بازي كنم و چگونه نيرويم را براي اولين فرصت گريختن ذخيره نمايم، پس چرند نگو و نگران من نباش! ما و سگ ها هم آن قدر به همديگر خيانت كرده ايم كه پيدا كردن مقصر واقعي در اين ميان به نوعي جنون منتهي ميشود. پس بگذار تنها درباره خودت صحبت كنم و مسأله اي را رك و پوست كنده به تو گوشزد كنم؛ واقعيت اين است كه ما حيوانات به كفتارها و قاطران به چشم نيكي نمينگريم شما در عمل نه اجداد واحدي براي خودتان داريد نه ادامه سلاله حيوان بخصوصي به شمار مي آئيد. بنابراين پرسش تو شايد تنها يك پاسخ بيشتر نداشته باشد: تو در واقع هيچ قلمروي نداري چون از هر موجود زنده اي ميترسي و به گفته اي تنها با مردگان ارتباط داري." كفتار لحظه اي خاموش شد و بعد ناگاه به بلندي قهقهه زد. گرگ با تجربه پرسيد:"آيا اين خنده تو بود؟" كفتار: آري و جز اين نبود! در اصل اين همان تمسخريست كه آدميان نسبت به ضعف و ناآگاهي ما حيوانات روا ميدارند، اما وقتي يك كفتار ميخندد هم به جنگ و گريز حيوانات با شكارچيان، هم به حمله احمقانه و مغرورانه انسان و هم به ترس و گريز خود ميخندد. اين دست خودم نيست؛ گاهي آن قدر از پيشامدها وحشت ميكنم كه خنده هاي دهشت آور بعدي ام با خنده هاي غير ارادي آدميان در مي آميزد و در يك آن، تشخيص حيوان از انسان از بين ميرود! اكنون من شامه ام را از دست رفته حس ميكنم و تو ميداني اين يعني اين كه روزي با پاي خود به لانه دشمن رفته، خود را اشتباهاً تقديم نمايم. حتي آن قدر پرتم كه نميدانم يا دست كم آن قدرها يادم نيست كه تو خطرناك ترين شكارچي حيوانات و انسان ها هستي و دارم كودكانه از تو جهت ها را ميپرسم. من سگ زرد برادر شغالم و چون از قانون جنگل تخلف كرده ام و با پس مانده مردگان سر ميكنم، بدترين القاب را حمل مينمايم و به عنوان زشت ترين ناسزاها بر زبان جاري ميشوم.
    تهران، زمستان 75

    ..

     

     

     

     

     

    Friday, December 24, 2004

     

    *** آشنای سرخِ دیرین ***..

    تقدیم به محمد محمد علی
    خواهرم میاد از کنارم رد میشود و با احتیاط میپرسد:"حالا ما شدیم گروهکی و جنابعالی شدین روشنفکر؟ بفرمائین لو بدهید..." خیلی احمق است، ده ها بار نشسته ام برایش توضیح دادم که گروهش به سختی ضربه خورده و با اینکار ها سر از نا کجا آباد در خواهد آورد. از توی کوچه صدای رژه ای نظامی با مارش آهنگران به گوش میرسد:ای زهرای اطهر، ما آماده ایم...". خواهرم با ناراحتی زمزمه میکند:"حتی زن علی را نیز به نفع خودشان ضبط کرده اند..."جوری میگت زن علی، آدم یاد علی گفتن گلسرخی میاُفتاد!زنگ در به صدا در می آید و دوستم آقای نیکجو رنگ پریده وارد حیاط میشود؛ خواهرم ساحل متلکی کلفت بارم میکند:"اینم از دوست خاتمی چی شما!" : نیکجو جان، چه شده؟ نیکجو عرق صورتش را پاک میکند و درحالیکه به دروغ سعی دارد خود را به خصوص جلوی ساحل کمی آرام نشان دهد، میگوید:" نه چیز مهمی هم نیست...کیهان نوشته تکلیف تحریک گران وبلاگ نویسان را قوه قضائیه باید معلوم کنند...میدانی که نام بهزاد نبوی، تاجزاده و حتی در رده های پائینتر چند نفر از دوستان من هم به کذب محض مطرح است..."ساحل نیش خندی میزند:"آری! همان موقع که تقی شهرام را به دستور افراد حجاریان دستگیر کردید باید فکر اینجا را هم میکردید و..." نیکجو وسط سخنش دوید:"ساحل جان، شما بس نمیکنی؟ حجاریان خودش گفت تلاش داشت تا شهرام را اعدام نکنند اما لاجوردی فرصت نداد..." ساحل این را که شنید کمی گرفته بود، هنوز تعلق خاطرش پیکار بود و سازمان رهائی طبقه کارگر اما سعی میکرد باز متلک بیاندازد:"حجاریان رفت استخاره کند لاجوردی گفت در امر خیر استخاره نیست؟! منظورتان این هست؟!!" داد زدم و هر دویشان یکه خوردند:"بس است، هرچی میشود از حجاریان میگوئید...ساحل تو که شدی کیهان..بی خیال حجاریان، بگذارید در حالا زندگی کنیم نه سال و عهد بوق...میگذارید که انشالله؟" از قصد گفتم انشالله که ساحل کوتاه بیاید و خفه شود. به نیکجو گفتم:" نام خودت چه؟ آنهم مطرح است؟ ..." خواست حرف بزند اما کلمه در گلویش خشکید، باز آمد حرف بزند اما ناگهان به سرفه اُفتاد..ساحل بر خلاف چند لحظه قبلش که کمی خشونت کلامی کرد با نیکجو، پرید لیوان آب را آورد داد به فرید نیکجو دوست دوران دبیرستان البرز من. ساحل بجای نیکجو جواب داد:" حالا مطرح است یا نیست...وظیفه ما نبرد مسلحانه است و هیچوقت هم جز این نبوده...حالا الکی هم نه، بلکه با برنامه ریزی!" پوزخندی زدم و به ساحل طعنه-وار گفتم:"یعنی از گذشته درس نمیگیریم؟ به قول آقای موسوی خوئینیها؛ فتنه ارتجاع کشور را فرا گرفته، چرا بازم میخواهیم بهشون بهانه بدیم؟ جناح راست وحشی دنبال همین است که برویم مانند سالهای آغازین انقلاب مسلحانه درگیر شویم، اگر مجاهدین بجای افراط و تفریط، نه سلاح خودشان را تحویل میدادند و نه سلاح میکشیدند و به خانه های خودشان باز میگشتند و جواب تحریکات را نمیدادند ارتجاعی ترین اقشار جامعه نمی آمدند و همه چیز را در چنگال خویش نمیگرفتند، بسه ساحل ، بسه خواهرم ...جنگ مسلحانه بی فایده است و باز هم ایجاد کشتار خواهد کرد..." صدای ساحل بلند شد:"برای امثال ترسوی جنابعالی بله، اما برای ما فایده دارد.موسوی خوئینیها؟ دادستان وقت کشور را قهرمانتان کردی؟! واقعأ که!..."میخواستم بگم باز موسوی خوینیها شرافت دارد به امثال تو که حاضر به قبول اشتباهات خودت نیستی ولی عجیب دیگر حوصله بحث نداشتم. ناگهان صدای درب خانه بلند شد. عجیب نیکجو رنگش پرید، حق هم داشت قضیه دستگیری وبلاگ نویسان به موضوع ترسناک روز بدل شده بود. در را که باز کردم از دو جهت یکه خوردم؛ متأسفانه دنبال رد نیکجو آمده بودند پی او و حتی ساحل هم با همه تیزی اش در این دست موارد،درجا خشکش زد...اما رئیس مأموران لباس شخصی را گویا از جائی که هنوز کاملأ به ذهنم نمی آمد میشناختم! خیلی عجیب بود...خود رئیس مأموران نیز پس از معرفی خود به عنوان حفاظت اطلاعات ضابطین اجتماعی کمی در ادامه دادن به گفتارش مردد شد...دستم را کشید و به کناری برد:"سلام وحید! من را یادت میآید؟ با هم مدتی در گروه مسلمانان مبارز بودیم اوایل انقلاب و بعدش همراه عده ای شما جدا شدید و رفتید گروه ستاره سرخ شیراز و ..." مطمئنم داشت اشتباه میکرد و دروغ میگفت! من هرگز عضو جائی نبودم و مستقل باقی ماندم اگرچه سمپاتی داشتم با برخی گروه های چپ و اسلامی؛ به احتمال قوی فکر میکرد من دقیق یادم آمده اینرا که او که هست و در حقیقت میخواست با آوردن اسم هر دو ما در یک سازمان سیاسی، گند خود را بپوشاند! عجیب با دیدن چند چروک خاص چهره اش تا حدی به خاطرش آوردم، از مجاهدین خلق بود! دستش را فشار دادم و به گوشه ی کنارتری بردم؛ باقی مأموران ، ساحل و نیکجو در شگفتی مانده بودند و حتی برای ثانیه ای نمی توانستند بفهمند ما به هم چه میگوئیم...: عزیز جان! شما در محله ما ساکن بودی و میشناسمت و در آغاز درگیری ها در خط نخست همراه مجاهدین خلق بودی، اما گویا توانستی بدون تواب شدن خود را گم کرده و برای اینکه در بهترین جا مخفی شوی ، خود را یکی از این مکان ها جا بزنی!..."ناگهان با همان خشونتی که در مجاهدین سراغ داشتم دستش را از دستم رهاند و قلب مرا برای لحظاتی به شدت به طپش انداخت؛ آیا کمی تند رفته بودم؟ اما ناگهان با پرخاش رو به مأمورانش کرد و گفت:"کدام احمقی آدرس اینجا را به شما داده؟" و تا یکی از مأموران خواست جواب دهد با لحن بشدت عصبی و بعیدی گفت:"ساکت نادون، اینجا خانه ستاد مخفی بسیج است و برای لحظات اظطراری از آن استفاده میشود...با این گزارش اشتباه داشتید دو نیروی مخلص نظام را با هم درگیر میکردید..." چند هفته بعد خانه را فروختیم و از آنجا رفتیم، یکروز نیکجو با لحنی گریان زنگ زد و گفت:"آن دوست شما بنا بر اطلاعی که یافتم بواسطه رفتار مشکوک آنروزش دستگیر شده است." ساحل که داشت از آیفون تلفن همه چیز را میشنید، پغی زد زیر گریه، تلویزیون داشت صحنه هائی از سخنرانی خاتمی در شانزدهم آذر را نشان میداد که میگفت:"شورای نگهبان، به قولی که به ما داد خیانت کرد..."در دلم گفتم اما دوست مان به ما خیانت نکرد
    ..

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    ..  

    .....................................

    بايگاني

    October 2004 November 2004 December 2004 February 2005 April 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 November 2007  


     

    پست الکترونيک


    پيوندها


     


     

     


     

     

     

     

     

    لينکستان دات کام