داستانکده

 
   
و نو نظرات پيام رفيقي در مورد زمين و زمان
 
   

....................................

تابلوي اعلانات


  • رضا اخشام
    ..

    .

    Thursday, December 29, 2005

     

    ایرانی دروغگوترین واژه ای ست که تا بحال شنیده ام



    ایران عزیزترین دیاری ست که تا کنون در آن زیسته ام
    ..

     

     

     

     

     

    Thursday, December 22, 2005

     












    اینها هم زندگی میکنند. با این روش، با این مرام ، با این مسلک. گاهی واقعأ نمیتوان قضاوت کرد و باید قبول کرد تمام اینها هم از زور نیست. چنین زنی خودش هم اینجور میخواهد. کاش با همه ی فرهنگها آشناتر شوم
    ..

     

     

     

     

     

    Saturday, December 17, 2005

     

    آن بارگه ناب دل آرا





    تقدیم به همسر عزیزتر از جانم، لیلا




    میخانه دگر جای من بی سر و پا نیست


    *


    بگذار که پشت در میخانه بمیرم


    ***



    فریاد که این باده ز ما دل نرباید



    *


    مستی چو بجویم ، دل خود را بفریبم



    ***



    این راهزن هستی و تاراجگر روح



    *


    این گیتی خوشدل که ز سحرش به کمینم



    ***



    آنروز که آفات به باغم ضرری بود



    *



    بی عیش نبودم که چنین خُرد و خمیرم



    ***


    از بارگه ناب دل آرا خبری نیست



    *


    صد سال به وعده که ز خوبان بشنیدم



    ***




    هرچند به حاجات ندارند دگر گوش و تحمل



    *



    تو فکر بنه پیش ز آنکه نتوانم و زمینم



    ***



    این شبکده ام نیست مرا طاقت غم ده



    *



    ورنه نتوانم نشنیدیم نرهیدم
    ..

     

     

     

     

     

    Sunday, December 11, 2005

     

    وقتی که بچه بودیم، بچه ترینِ بچه ها






    وقتی کوچکتر هستیم و سنمان کمتر است، پاکتر هستیم!دنبال این نیستیم که چیزی را بر کسی تحمیل کنیم، اضافه خواه نیستیم، تا یک چیز بدست آوردیم نمیرویم سُراغ بدست آوردن چیز دیگری...اما امان از وقتی که کمی پای در جامعه میگذاریم؛ گوئی خواه نا خواه جامعه تأثیرش را به نحوی زیرکانه بر ما میگذارد.میرویم سُراغ حساب و کتاب، برای خود منافع خاص و کاملأ شخصی در نظر میگیریم، خود را پنهانأ برتر و از دیگران سرتر میدانیم. این همیشه مائیم که باید لباسی بهتر بپوشیم، این همیشه مائیم که باید بیشتر تحویل گرفته شویم، این همیشه مائیم که باید خوش باشیم...دلم گرفته است. از بزرگ شدن بی حساب، از فکرهای کودکانه که دیگر به سرم نمیزنند. از نبود دوستی های لطیف و پر ارزش کودکی. از حس خودبرتربینی، از دوری مان از یکرنگی، لباس خاکی پوشیدن، فوتبال تا ظل ظهر، فحش شنیدن از همسایه بدلیل تا دیر وقت هفت سنگ بازی کردن...دلم برای تمام موجودیت کودکی ها تنگ شده است. کاش برای یک لحظه بتوانیم این حلقه ی تنگ ماتریالیسم را که جهان را دارد زیر گامهایش خُرد میکند بشکنیم.دلم میخواهد کودک شوم، کوچک، ریز! با همان موهای نازک اما کودک حالت، با آن افکار ساده، همیشه میخواستم دروازه بان باشم در بازی فوتبال!،یادش چون شیرینی عسل بخیر! اینبار میخواهم یار اخراجی باشم! یار اخراجی باشم و تا به ابد بازی فوتبال کودکیم را با کودکترین یاد و چهره ای که از تک تک دوستانم در ذهن ذخیره دارم تماشا کنم!!حتمأ فلان دختر همسایه ی خیالی که امروز در حقیقت همان همسر مهربانم هست را هم کودک میکنم. کودک، کودکتر، کودکترین!...همسرم لابُد آنطرف خاله بازی کند و من اینور همان یار اخراجی فوتبالها باشم،هر دو سرگرم کار جدی بازی مان، بدون آنکه کوچکترین اطلاعی از آینده ای داشته باشیم که ما را جبرأ و زیبا به هم پیوند میدهد.بدون اینکه او تهران را بشناسد و من رضائیه را دیده باشم. از چهاردیوار مرگبار این زندگی باید رها شد، حتی اگر شده در خیال.و عزیز جان! یادت نرود که اول باید خیال کنی تا آرزویت هم روزی به حقیقت محض بپیوندد.سخت در عجبم زین مَردُم پَست!زین قوم زنده کُش مُرده پَرست
    *********************************
    ..

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    ..  

    .....................................

    بايگاني

    October 2004 November 2004 December 2004 February 2005 April 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 November 2007  


     

    پست الکترونيک


    پيوندها


     


     

     


     

     

     

     

     

    لينکستان دات کام