داستانکده

 
   
و نو نظرات پيام رفيقي در مورد زمين و زمان
 
   

....................................

تابلوي اعلانات


  • رضا اخشام
    ..

    .

    Sunday, November 14, 2004

     

    *** او سروان وارنوس است ***..

    تقدیم به عباس صحرائی بخاطر وسعت جهانش

    از خیابانهای وحشت زده ی انقلاب به سمت میدان آزادی در حرکت بودم . همیشه وحشت زده چون از آغاز" انقلاب" به این سو همیشه راه باریکه ای به نا معلوم سیاست بوده اند این دو میدان ، گویا داریم درمیانه این دو میدان زندگی می کنیم ، تجربه میشویم و تکرار می گردیم. در اعماق خاطرات اوایل انقلاب غرق بودم که موتور سواری به سمتم نزدیک شد و با گاز دادنی ملایم به موتور خود، گویا به تعقیب نسبتأ آشکاری از من در روز روشن می پرداخت! به تجربه دریافتم نزدیک شدنش غیر عادی ست. ریشهای بور صورتش را احاطه کرده بودند و خنده کثیفی بر لبانش نقش بسته بود که به خنده یک لمپن شبیه تر بود تا موتور سواری رهگذر و حتی لات و لوت ؛ شاید بهتر است برای نزدیک به اولین بار بگوییم خنده سفیه اندر عاقل! : " پسر جون بیا بالا برسونمت ، مگه حالا کجا میری؟ " نمی دانم چرا اما حس میکردم برخوردش از روی شهوت و میل به همجنس خواهی صرف نیست و مطامِع تشکیلاتی در چهره اش قابل خواندن بود ...البته برای این حرفم هیچ توضیح قانع کننده ای جز حوادثی که قبلا برای برخی نویسندگان دیگر اتفاق افتاده بود ندارم و احتمالأ هرگز هم نخواهم داشت.سعی کردم سریع موقعیت را برانداز کنم و دست به کوچکترین خطایی نزنم که ناشی از حرکتی بی محاسبه و عجولانه باشد . بی محلی محسوسی کردم اما زیر چشمی پائیدم و متوجه شدم دست بردار نیست : " حالا بیا سوار شو توی راه با هم حرف می زنیم!" شتاب موتور را کم و کمتر کرد، آمد دست مرا بگیرد، ناگهان فکری چون برق از خاطرم گذشت؛ آنسوی خیابان، مقر نیروی انتظامی بود ... دستم را به موتور سوار دادم و گفتم :"باشه ولی یک لحظه بیا از اینور خیابان بریم! " چنان با زور دستش را به سمت دیگر خیابان میکشاندم که هم خودش ، هم موتور سیکلتش مثل موم همراهم کشانده میشدند! خودش به شدت تعجب کرده بود و هر لحظه معترض تر و مشکوکتر میشد : " آهای، چه غلطی میکنی؟ کجا میکشی من رو؟ ازگل دارم حرف میزنم باهتا..." دست به نسبت قوی اش در چنگالم افتاده بود و تا جا داشت و توان در بدنم بود فشارش میدادم : " همینجا میریم این بغل نیروی انتظامی بالأخره بد نیست یک چائی بخوریم قبل رفتن! " تا این را گفتم ، خنده اش کثیفتر از پیش شد و نیش آلوده اش باز: " من همونجا کار میکنم ، و سروان ورنوسم! " بعدش با تخت گاز دادنی ماهرانه تر از فشار دستانم، گیر دستم را مهار کرد و از آنجابا خونسردی نسبی اما عجله وار دور شد... من که هنوز امید داشتم این فرد مشکوک را توسط قانون گیرش بیاندازم ، به سمت سربازی که آنجا جلوی در پاسگاه انتظامی ایستاده بود رفتم و با نفس نفس زدن ممتد و نا ایستائی گفتم:" دیدید اون موتور سوار را؟ " سرباز که آرامش زادگاه شهرستانیش را با خود و حتی در چهره جنوبی اش داشت با گوش دادن و تأملی که شاید رئیسش در داخل پاسگاه هم از آن بی بهره باشد، با گویشی محلی گفت : " همون که آلان رفت و دور شد؟ " با اظطراب فراوانی گفتم : " آره ، خود دروغ گویش که گفت سروان اینجا هم هست..." به یکباره سرباز یک پله ای از جایگاهش پایین پرید و با نگرانی خاصی در چشمانش -که برقی هم از سر تیز هوشی خاص زندگی ساده بیرون از مرکز میزدند-، گفت : " نه پسر جان ، راست گفته ، اون سروان وارنوس هست! و تا حالا خیلی سربازها را هم اینجا اذیت کرده ...، لطفا برو سوار ماشینی سواری بشو و تا میتوانی ماشین عوض کن و رد گم کن ، نمیخواهم تو را هم دچار مشکل کند ، باشه؟" نمی دونم چرا نتونستم ذره ای در حرفهایش شک کنم ، نه فقط بخاطر اینکه نام ورنوس را پیش از اینکه بگویم گفته بود ، بلکه شاید بخاطر معصومیت خاص شهرستانی اش برای من تهرانی، باور-پذیرترین حرف مینمود . سرباز گفت:" بدو برو آنور خیابان و تا موتورش را بارنگردونده از اینجا دور شو ، خواهش میکنم".... میخواستم ازش بپرسم سربازان دیگر خودشان چطور با این مشکلات میسازند و آیا مرجعی هست برای رسیدگی به این بی قانونی ها و ظلم های مسلم ، اما یک آن حس کردم و یک الهام درونی به من گفت که خود سرباز جزو کسانی هست که توسط سروان ورنوس احتمالأ آسیب و لطمه سختی دیده است و قدرت بلا منازع سروان را بهتر از من درک میکند که مظطربانه تنها تک-پیشنهاد فرار میدهد...تا غمت پیش نیاید ،غم مردم نخوری!" سعدی شیراز" سوار ماشینی شدم و در حالیکه چهره مهربان سرباز جلوی در پاسگاه مرا با تشویش میپایید، از آنجا دور شدم. پی نوشت : تمام وقایع این داستان واقعی و در تاریخ ۱۳۷۵ در برابر پاسگاه نیروی انتظامی ضلع جنوبی پل حافظ اتفاق افتاده است . اسم سروان وارنوس یا ورنوس برابر و مطابق عینی کلمات شنیده شده از سرباز و خود فرد موتور سوار ذکر شده است. پیام رفیقی ، ۱۶ آبان ۱۳۸۳ ، کانادا
    ..

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    ..  

    .....................................

    بايگاني

    October 2004 November 2004 December 2004 February 2005 April 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 November 2007  


     

    پست الکترونيک


    پيوندها


     


     

     


     

     

     

     

     

    لينکستان دات کام