تقدیم به محمد محمد علی
خواهرم میاد از کنارم رد میشود و با احتیاط میپرسد:"حالا ما شدیم گروهکی و جنابعالی شدین روشنفکر؟ بفرمائین لو بدهید..." خیلی احمق است، ده ها بار نشسته ام برایش توضیح دادم که گروهش به سختی ضربه خورده و با اینکار ها سر از نا کجا آباد در خواهد آورد. از توی کوچه صدای رژه ای نظامی با مارش آهنگران به گوش میرسد:ای زهرای اطهر، ما آماده ایم...". خواهرم با ناراحتی زمزمه میکند:"حتی زن علی را نیز به نفع خودشان ضبط کرده اند..."جوری میگت زن علی، آدم یاد علی گفتن گلسرخی میاُفتاد!زنگ در به صدا در می آید و دوستم آقای نیکجو رنگ پریده وارد حیاط میشود؛ خواهرم ساحل متلکی کلفت بارم میکند:"اینم از دوست خاتمی چی شما!" : نیکجو جان، چه شده؟ نیکجو عرق صورتش را پاک میکند و درحالیکه به دروغ سعی دارد خود را به خصوص جلوی ساحل کمی آرام نشان دهد، میگوید:" نه چیز مهمی هم نیست...کیهان نوشته تکلیف تحریک گران وبلاگ نویسان را قوه قضائیه باید معلوم کنند...میدانی که نام بهزاد نبوی، تاجزاده و حتی در رده های پائینتر چند نفر از دوستان من هم به کذب محض مطرح است..."ساحل نیش خندی میزند:"آری! همان موقع که تقی شهرام را به دستور افراد حجاریان دستگیر کردید باید فکر اینجا را هم میکردید و..." نیکجو وسط سخنش دوید:"ساحل جان، شما بس نمیکنی؟ حجاریان خودش گفت تلاش داشت تا شهرام را اعدام نکنند اما لاجوردی فرصت نداد..." ساحل این را که شنید کمی گرفته بود، هنوز تعلق خاطرش پیکار بود و سازمان رهائی طبقه کارگر اما سعی میکرد باز متلک بیاندازد:"حجاریان رفت استخاره کند لاجوردی گفت در امر خیر استخاره نیست؟! منظورتان این هست؟!!" داد زدم و هر دویشان یکه خوردند:"بس است، هرچی میشود از حجاریان میگوئید...ساحل تو که شدی کیهان..بی خیال حجاریان، بگذارید در حالا زندگی کنیم نه سال و عهد بوق...میگذارید که انشالله؟" از قصد گفتم انشالله که ساحل کوتاه بیاید و خفه شود. به نیکجو گفتم:" نام خودت چه؟ آنهم مطرح است؟ ..." خواست حرف بزند اما کلمه در گلویش خشکید، باز آمد حرف بزند اما ناگهان به سرفه اُفتاد..ساحل بر خلاف چند لحظه قبلش که کمی خشونت کلامی کرد با نیکجو، پرید لیوان آب را آورد داد به فرید نیکجو دوست دوران دبیرستان البرز من. ساحل بجای نیکجو جواب داد:" حالا مطرح است یا نیست...وظیفه ما نبرد مسلحانه است و هیچوقت هم جز این نبوده...حالا الکی هم نه، بلکه با برنامه ریزی!" پوزخندی زدم و به ساحل طعنه-وار گفتم:"یعنی از گذشته درس نمیگیریم؟ به قول آقای موسوی خوئینیها؛ فتنه ارتجاع کشور را فرا گرفته، چرا بازم میخواهیم بهشون بهانه بدیم؟ جناح راست وحشی دنبال همین است که برویم مانند سالهای آغازین انقلاب مسلحانه درگیر شویم، اگر مجاهدین بجای افراط و تفریط، نه سلاح خودشان را تحویل میدادند و نه سلاح میکشیدند و به خانه های خودشان باز میگشتند و جواب تحریکات را نمیدادند ارتجاعی ترین اقشار جامعه نمی آمدند و همه چیز را در چنگال خویش نمیگرفتند، بسه ساحل ، بسه خواهرم ...جنگ مسلحانه بی فایده است و باز هم ایجاد کشتار خواهد کرد..." صدای ساحل بلند شد:"برای امثال ترسوی جنابعالی بله، اما برای ما فایده دارد.موسوی خوئینیها؟ دادستان وقت کشور را قهرمانتان کردی؟! واقعأ که!..."میخواستم بگم باز موسوی خوینیها شرافت دارد به امثال تو که حاضر به قبول اشتباهات خودت نیستی ولی عجیب دیگر حوصله بحث نداشتم. ناگهان صدای درب خانه بلند شد. عجیب نیکجو رنگش پرید، حق هم داشت قضیه دستگیری وبلاگ نویسان به موضوع ترسناک روز بدل شده بود. در را که باز کردم از دو جهت یکه خوردم؛ متأسفانه دنبال رد نیکجو آمده بودند پی او و حتی ساحل هم با همه تیزی اش در این دست موارد،درجا خشکش زد...اما رئیس مأموران لباس شخصی را گویا از جائی که هنوز کاملأ به ذهنم نمی آمد میشناختم! خیلی عجیب بود...خود رئیس مأموران نیز پس از معرفی خود به عنوان حفاظت اطلاعات ضابطین اجتماعی کمی در ادامه دادن به گفتارش مردد شد...دستم را کشید و به کناری برد:"سلام وحید! من را یادت میآید؟ با هم مدتی در گروه مسلمانان مبارز بودیم اوایل انقلاب و بعدش همراه عده ای شما جدا شدید و رفتید گروه ستاره سرخ شیراز و ..." مطمئنم داشت اشتباه میکرد و دروغ میگفت! من هرگز عضو جائی نبودم و مستقل باقی ماندم اگرچه سمپاتی داشتم با برخی گروه های چپ و اسلامی؛ به احتمال قوی فکر میکرد من دقیق یادم آمده اینرا که او که هست و در حقیقت میخواست با آوردن اسم هر دو ما در یک سازمان سیاسی، گند خود را بپوشاند! عجیب با دیدن چند چروک خاص چهره اش تا حدی به خاطرش آوردم، از مجاهدین خلق بود! دستش را فشار دادم و به گوشه ی کنارتری بردم؛ باقی مأموران ، ساحل و نیکجو در شگفتی مانده بودند و حتی برای ثانیه ای نمی توانستند بفهمند ما به هم چه میگوئیم...: عزیز جان! شما در محله ما ساکن بودی و میشناسمت و در آغاز درگیری ها در خط نخست همراه مجاهدین خلق بودی، اما گویا توانستی بدون تواب شدن خود را گم کرده و برای اینکه در بهترین جا مخفی شوی ، خود را یکی از این مکان ها جا بزنی!..."ناگهان با همان خشونتی که در مجاهدین سراغ داشتم دستش را از دستم رهاند و قلب مرا برای لحظاتی به شدت به طپش انداخت؛ آیا کمی تند رفته بودم؟ اما ناگهان با پرخاش رو به مأمورانش کرد و گفت:"کدام احمقی آدرس اینجا را به شما داده؟" و تا یکی از مأموران خواست جواب دهد با لحن بشدت عصبی و بعیدی گفت:"ساکت نادون، اینجا خانه ستاد مخفی بسیج است و برای لحظات اظطراری از آن استفاده میشود...با این گزارش اشتباه داشتید دو نیروی مخلص نظام را با هم درگیر میکردید..." چند هفته بعد خانه را فروختیم و از آنجا رفتیم، یکروز نیکجو با لحنی گریان زنگ زد و گفت:"آن دوست شما بنا بر اطلاعی که یافتم بواسطه رفتار مشکوک آنروزش دستگیر شده است." ساحل که داشت از آیفون تلفن همه چیز را میشنید، پغی زد زیر گریه، تلویزیون داشت صحنه هائی از سخنرانی خاتمی در شانزدهم آذر را نشان میداد که میگفت:"شورای نگهبان، به قولی که به ما داد خیانت کرد..."در دلم گفتم اما دوست مان به ما خیانت نکرد
..
4:01 AM
ساعت.. payam نوشته..
|