شبهای زاینده رود و عکسهای راز آلود اصفهان
وقتی عکسهای بچگی هام رو مادرم آورد جلوم ریخت نتونستم خودم رو پیدا کنم؛ خیلی عجیب بود که توی همه ی این سالها تحلیل رفته باشم یا نباشم یا از من موجودیت دیگری سر برآورده باشه یا ...عکسها کنار هم قرار نمیگیرن و گوئی از یک عدم ترتیب یافتگی ابدی رنج میبرن، از یک حس سرکوب شده توسط اهل کژی، توسط انگاره هائی بیمارگون. میدونین من همیشه میخواستم پاک باشم ، پاک اونجور که آدم بتونه با پاکی زندگی کنه اما عکسهای دیگران گاهی نمیذارن،یعنی میان شکلک درمیارن، گرگم به هوا میخوان بازی کنن و وسطش ، درست وسطش جر میزنن، عین استبدادی هزاران ساله و تنومند. من حالا با خودم میگم اگه بتونم عکسهام رو مرتب کنم، شاید، فقط شاید من هم به نظم دراومدم! هوای بیرون از خونه خیلی تاریکه، خیلی... یعنی حتی با کلی نور که از خورشید خانم بیرون پاشیده هنوز یک جورائی عمیق الذهن تاریکه.میدونی نمیخوام بنویسم ، نمیخوام وقتی هر روح مریضی هم براحتی میتونه دست به قلم ببره من هم بنویسم ، من رو باید جوجه اُردک زشتِ سرنوشت جائی تخم میکرد که صحاری ابدی و بیمارگونی توی خط قطبی یک سیاره آلوده باشه؛ کاش اینجا سیبری بود و من تبعید شده بودم از طرف دولت مارکسیستی روسیه و میتونستم با خیال راحت عکسهام رو بزارم برای آخرین بار ببینم میتونم مرتبشون کنم؟ میتونم تا چند ماه دیگه با این زخم سر کنم؟ ببینم میتونم بتونم و با تونستنم چند تا دیگه تونستن آرزو کنم، یعنی میتونم؟ ... دیدی رسیده بودی و من هنوز داشتم عکسها رو جابجا میکردم، دیدی خودت که من دیگه نگاهت نمیکردم، میدونم انسانها دیگه وجدانشون کم هست ، میدونم توی آشناها، دوستا و فامیلها دیگه کسی که ذره ای انسانیت دیدن سیگار کشیدن ما ها رو با هم داشته باشه، زیاد نیست؛ میدونی آخه من با همین عکسها اگه مرتب بودن کوچ میکردم. یعنی نمیذاشتم کسی تو رو شماتت کنه که چرا با من داری میگردی، میدونی آخه انسان دیگه کالا شده، میدونی الآن مردم ، همه رو با چشمانی عقیم و خریدارانه نگاه میکنن، وای که چقدر از مردم نفرت دارم ، و چقدر بیچارن و دوستشون دارم. اگه این عکسها مرتب میشدن من جای خالی حواسم رو پر میکردم، الآن میدونم حضور ذهن نداری، الآن میدونم تو دیگه اینجا نیستی و خلأ انهدامی این حرفهای نبودن و ندیدن داره زیاد میشه. باید نگران باشم، اما نگرانت نکنم، من میدونم اگه هفتصد سال دیگه خیلی ناز صبر کنیم این عکسها دور هم جمع میشن، کنار هم جا میگیرن؛ گور پدرمون که تا اونموقع زنده نیستیم! یاد میگیریم زنده بمونیم، یاد میگیریم قبول کنیم یکی دو تا چشمِ دزد همیشه تو حیاط خلوت زندگیمون طاقباز و چمباتمه کمین کردن، اما من که دیگه نمیخوام بنویسم. من میخوام گم بشم و دیده نشم، به قول میشل فوکو من هم یکی از هزاران نفری هستم که مینویسم تا چهره ی واقعی خودم رو پنهان کنم، اونم از بشریتی که آواره ی معنای خودش میگرده توی کوه و بیابونا. میدونی که من شریف بودم تا حالا ، یعنی حتی آدامسهام رو هم قورت دادم، کمتر زبون درازی کردم و شدیدترین شر من به یک غورباقه بیشتر نرسیده اونم وقتی که وزغ بیچاره، کرم آبی بیشتر نبود... حالا میگی بیام باهت برقصم اما عکسهام مرتب نیستن. سایه ای روی پنجره ی خونمون اُفتاده وعکسهام توی این آبی زاینده رود ، توی این رهائی از دست آدمکها، دیگه هیچوقت مرتب نیستن..
1:12 PM
ساعت.. payam نوشته..
|